ستارگان را كه فوت مي كني
كف مي زنيم
چشمك زنان
هزار سالگي است را
از خواب كهمي پرم
نه شيري
بام كهكشان پيداست
مه از سرود روشن آن همه ستاره زمزمه اي
و نه هر چه مزمزه مي كنم
طعم ناتمام بوسه اي كه
به اميد نشانه اي از تو
زير و رو مي كنم اتاق كوچك را
انگار اتفاق تازه اي نيفتاده است
اما نه
آمده اي و آخرين شعر نانوشته را
كه در هوا موج مي زده از من ربوده اي
حالا نشسته ام اينجا
كنار پنجره اي باز
كنار پرده اي كه تكان مي خورد هنوز
چمباتمه مي زنم كنار تنهايي
و بار چرتكه اي كه ندارم
حساب ورشكستگي ام را
نگاه مي دارم
حساب آنچه كه از دست رفته
است
تمام آنچه كه در خاطره ات خاك مي خورد
همين كه برخيزم
همين كه دو امتداد روسري ام را
به آرزوي تازه اي گره بزنم
دوباره
زندگي آغاز مي شود
نگاه كن
در لحظه اي بزرگ به ثبت رسيدي
در لحظه اي مايل به خنده كه انگار
گفته باشي : سيب
زندان دلپذيري از هزاربوي و رنگ دل آويز
و قاب هاي كوچكي از عكس هاي مان
آويخته اي آنجا - كنار هم
بي احتمال آن كه بگويي
شايد ميان عكس نگنجيم
بي احتمال آن كه بداني
نفسم تنگ مي شود
در قاب روزهاي ملال آور سكوت
بي احتمال آن كه بيابي
پا در گريزي
عادت ديرينه من است
پسرم ! چكاره مي شوي ؟
مثل مادرم عاشق
عاشق چه مي شوي پسرم ؟
رنگين كمان خنده
روي سپيدي دندان كودكم
به رقص
بادبادكي كه سوار باد مي شود
به مقصد خورشيد
زاده كه مي شوم
هر بار گريسته ام از خاطره اي تلخ
دقيق يادم نيست
كدام دفعه ؟ كجا ؟ كي ؟ چرا ؟ چگونه ؟
نفس تنگ
شد و
گهواره تنگ تر از گل آلودي گودالي
كه دانه نشا مي كنند
گاهي با سوراخي در جمجمه و گاهي
از سوزش براده هاي نفرتي در چشم هاي دريده
آن قدر گريسته ام كه نعره هاي ضعفم را
پيچانده در پيچ پيچ روده هايم و
تكه هاي ترد استخوانم را
كنار تراخم
چشم هايم
سپرده اند به خام
خدا كند اين بار
زاده كه مي شوم
بوي سقف و كتاب سوخته نيايد
نشسته ام كنار يك غريبه كه گه گاه
سكوت مرا مي جود
سفر بخير
سفر بخير
درختهاي آشنا
كه دور مي شويد
نشسته ام و
فكر مي كنم
به يك بيابان راه
آه
چه قدر صندلي خسته است
چرا جواب نامه هاي قصيده ام
سپيد مي رسند ؟
مي توانستي تكه اي تبسم مسيحايي
روي كاغذت بچسباني
مي توانستي لااقل
بهانه بنويسي
ببين عزيز ترينم
به هر حال بازي تمام شده ديگر
حالا تو در محاصره ي رؤياهاي مني
مي تواني از پشت خاكريز خط مقدم
بلند شوي و دست سوگند روي سينه بگذاري
و پرچمي سپيد روي خاك بكاري
و هفت بار بگويي
من قول مي دهم
تمام خطوط
مرزي جغرافياي ذهنم را
با هفت آب بشويم
ر چشم اندازت پرنده اي است
در گلويش آوازي
و در آوازش آرزوهايي است
براي تو
در دستت سنگي ست
در سنگ
دشنامي و
در دشنام دشنه اي و
در من
پرنده اي
كه جان مي كند
ملتهب در مي گشايم
نوازش آفرينش مي رسد
نرم نرمك بر گونه مي وزد
از خود مي روم و
از تنفس عشق
رويينه باز مي گردم