
مصلح كل
شاعر : غلامرضا قدسي
اي كه در حسن كسي همسر و همتاي تو نيست
سرو افراخته چون قامت رعناي تو نيست
جلوهي ماه فلك چون رخ زيباي تو نيست
كيست آن كو به جهان واله و شيداي تو نيست
گر چه پنهان ز نظر روي نكوي تو بود
چشم ارباب بصيرت همه سوي تو بود
آتش عشق تو در سينه نهفتن تا كي
طعنه ز اغيار تو اي يار شنفتن تا كي
همه شب از غم هجر تو نخفتن تا كي
روي ناديده و اوصاف تو گفتن تا كي
چهره بگشاي ز رخسار كه ديدن دارد
سخن از لعل تو اي دوست شنيدن دارد
اگر اي مه ز ره مهر بيايي چه شود
غنچهي لب به تكلّم بگشايي چه شود
نظري جانب عشّاق نمايي چه شود
همچو بلبل به چمن نغمه سرايي چه شود
بي گل روي تو گلزار ندارد رونق
از صفاي تو صفا يافته گيتي الحق
روي زيباي تو اي دوست نديدم آخر
نغمهي روح فزايت نشنيدم آخر
گلي از گلشن وصل تو نچيدم آخر
چون هلال از غمت اي ماه خميدم آخر
روز ما تيرهتر از شب بود از دوري تو
زده آتش به دل ما غم مستوري تو
دل بود شيفتهي طرهي مويت اي دوست
جان به لب آمده از دوري رويت اي دوست
چشم ما هست شب و روز به سويت اي دوست
كس نياورد خبر از سر كويت اي دوست
ره نبرديم به كوي تو و خون شد دل ما
رفت بر باد فنا از غم تو حاصل ما
خاطر ما ز فراق تو پريشان تا چند
خانهي دل بود از هجر تو ويران تا چند
دوستان از غم تو بي سر و سامان تا چند
در پس پردهي غيبت شده پنهان تا چند
پرده اي ماه فروزنده ز رخسار فكن
تا جهان را كني از نور جمالت روشن
شب تار همه را ماه دلافروز تويي
داور و دادرس و دادگر امروز تويي
عارفان را به خدا معرفتآموز تويي
مصلح كل تويي و بر همه پيروز تويي
هر كه آزاده و دانشور و صاحبنظر است
بهر اصلاح جهان منتظِر منتظَر است
ما همه بنده، تويي صاحب ما، سرور ما
چون تويي در همه جا حامي ما ياور ما
نبود جز تو كسي قائد ما، رهبر ما
در پناه تو بود ملّت ما، كشور ما
سايهي لطف تو تا بر سر احباب بود
دل ز مهر تو چو خورشيد جهان تاب بود
ما همه عاشق دلداده و جانانه تويي
صدف دين خدا را دُر يكدانه تويي
رهبر مردم آزاده و فرزانه تويي
قدمي رنجه نما صاحب اين خانه تويي
خانهي صبر ز هجران تو گرديد خراب
از ره لطف و كرم منتظران را درياب
خاطر آشفته چنين پيرو قرآن مپسند
بيش از اين ذلّت اين جمع پريشان مپسند
بيپناه اين همه افراد مسلمان مپسند
دوست را دستخوش فتنهي دوران مپسند
تا به كي نزد كسان بيكس و ياور باشيم
چند از دوري روي تو در آذر باشيم
سوي ما كن نظري از پي دلدارري ما
تا تو از لطف نيايي به هواداري ما
كه كند غير تو از مهر و وفا ياري ما؟
كه دهد خاتمه آخر به گرفتاري ما؟
ما همه منتظر مقدم فرخندهي تو
تا ببينم مگر چهرهي تابندهي تو
دل افسردهي ما را ز غم آكنده ببين
مسلمين را ز هم اينگونه پراكنده ببين
آشنا را بر بيگانه سر افكنده ببين
جمع در ظاهر و از تفرقه شرمنده ببين
چه بگويم كه تو خود آگهي از راز نهان
باري آنجا كه عيان است چه حاجت به بيان
بي تو ما در كف بيگانه گرفتار شديم
غرق محنت ز هوسراني اشرار شديم
خون جگر از ستم دشمن مكّار شديم
در بر خلق جهان خوارتر از خار شديم
اجنبي پاي چو در كشور اسلام نهاد
هستي ملّت ما را ز جفا داد به باد
سالها دم زده از مهر ولايت "قدسي"
فكند كاش سر خويش به پايت "قدسي"
ميكند صبح و مسا مدح ثنايت "قدسي"
تا كند جان خود از شوق، فدايت "قدسي"
چه شود گر كني از لطف به حالش نظري
تا كه از نخل وصال تو بچيند ثمري
بيا كه آمدنت ...
شاعر : اصغر عظيمي مهر
چگونه پر بزنم تا كه بال و پر بسته ست ؟!
چقدر در بزنم ؟! ها ؟! چقدر ؟! در بسته ست!
از اين ستون فرجي نيست تا ستون دگر!
كه ريشه هاي درختان به يكدگر بسته ست!
تفاوتي نكند باغ با قفس! وقتي –
دل پرنده شكسته ست و بال و پر بسته ست!
چقدر چشم بچرخانم و نگاه كنم؟!
در اين زمانه كه هر چشم ديده ور بسته ست!
اگر كه راه نمي خواندم ز تنهايي ست!
كه گاه قصد زيارت به همسفر بسته ست!
پر از عريضه شده چاه جمكران ؛ حالا -
به جاي آب پر از نامههاي سربسته ست!
ميان راه نميماند آنكه قبلِ سفر
درست توشه به اندازه سفر بسته ست
به پشت گرمي اين قوم دلخوشي كافي ست!
كه زود وا شد مشتي كه تنگ تر بسته ست!
«عقب نشيني» آرايش سپاه نبود!
مسيرِ فتح به سربازِ بي جگر بسته ست!
زمان آمدنت روي ما حساب نكن!
خودِ خدا به هواخواهيات كمر بسته ست!
بيا كه آمدنت بحث مرگ و زندگي است
نبود و بودِ دو عالم به اين خبر بسته ست!
بيا كه گوشه چشمي به من بيندازي
سعادت دو جهانم به يك نظر بسته ست!