من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

مقدس ترين

۳۶ بازديد

آمد قلم از بهر نگارش پس ديوار

بنگر كه چسان نقش كُند واژه‏ى انكار

اين خانه‏ى اقدس كه در اين خاك نهفته است

يك نقطه‏ى عدن است كه دارد ره بسيار

گر شوق رسيدن بودت كعبه مقصود

شرط است صبورىّ و تو اسرار نگهدار

چشم از گنه و معصيت و عيب بپوشان

كين ملعبه در دايره شرّ است نه اقرار


مور

۲۹ بازديد

 اگر سلطانم ار شاهم اگر خورشيد و ار ماهم

همان بهتر ز دل گويم كه من ذرّه كه چون كاهم

اگر مستم اگر مخمور و ار پيلم اگر چون مور

به دل بهتر بود يا رب بگيرم از تو خود دستور

چرا از گُل نرويد دل چرا ما عاشقيم از دل

چرا اين بار من گويم چرا از دل برويد گِل؟


تار و تنبور

۲۹ بازديد

شب ديدار و يار و تار و تنبور

ميان آيه‏اى از سوره‏ى نور

نشستم تا كه يار از در درآيد

غم و سرگشتگى‏هايم سرآيد

ز جامش جرعه‏اى بر دل فشاند

به مستى‏هاى لايعقل كشاند

بخيزم من ز عيش و شور و مستى

زند دل پشت پا بر نام و هستى


ياقوت

۲۹ بازديد

حريرى كز نگاهش برگرفتم

ز ياقوت لبش ساغر گرفتم

بگفتم كين بود ياقوت يا قوت؟

گر اين قوت است مرا بهتر ز ياقوت

چو خون در دل فتاد از كام آخر

مرا يادى رسيد از شام آخر


نمك

۳۰ بازديد

 غافل شدم از باده‏ى مستانه‏ى جامش

تا برد مرا از من بى‏دانه به دامش

اين باده هزاران نمك از سفره‏ى دل برد

اى داد از اين نغمه و تزوير كلامش

يك سو نبرند نام پر آوازه‏ى افيون

يك سو بشنو ناله ز ننگىّ مقامش


صابران

۳۳ بازديد

خدايا شاكرم با شاهدانت

كه سيرم كرده‏اى با آب و نانت

مگير اين لطف بى‏پايانت اى رب

كه محشورم كنى با صابرانت

نه كاشانى نه بستانى نه ديرى

ديدارى بود در لامكانت


سوگند نامه

۳۲ بازديد

آذر از راه مى و مى ز ازل پابرجاست

آتش و داغ و دمن دامنه‏اى پر معناست

دم مخور با مى و مطرب كه در اين بحر مجاز

آخر مى زدگان نافله‏اى ناپيداست

كام اهل هنر ازجوشش مى مى سوزد

زم زم ار چاره كند چاره‏ى احمق داناست

در قسم نامه‏ى عابد كه ز دى آوردند

اسم اعظم به نخست آخر پيمان يغماست


دم تيغ

۳۱ بازديد

 به كدام مذهب آيم كه به كام من درآيى؟

نبود مرا وجودى چه رسد به آرزويى

چو به نينوا برندم چه ز نى كنند شادم

دم تيغ و چنگ و مطرب همه رفته در سبويى

به خداى كعبه سوگند و به يوسفان در بند

همه شب به لب برانم كه نمانده آبرويى


رودابه

۲۸ بازديد

حضورت تحفه‏اى بر ماه آورد

من بيراهه را در راه آورد

به خاك پاك او پيشانى‏ام را

نهادم برگرفت حيرانى‏ام را

به جيران رفته‏ى خونابه سوگند

به رستم، زاده‏ى رودابه سوگند

كه از رود جرس پهلو گرفتم

ز ميراث جرس پهلو گرفتم


بي عدالت

۳۰ بازديد

آنان كه به نام نيك نازند

در نامه خويش سرفرازند

صد توبه گر از خطا شكستند

يك توبه كنند بى‏نيازند

نازم به ميان خال ابروت

چون فلفل تيز چاره سازند

لب را بگزم ميان دندان

چون در دل خون هزار رازند

اى قاضى شهر بى‏عدالت

غم با دل خوش چگونه سازند

دل در غم يار و يار با خويش

بر چشمه خون فشان بتازند

سوداى رخش نياز باصر

محتاج هر آن چه پاك بازند