اگر سلطانم ار شاهم اگر خورشيد و ار ماهم
همان بهتر ز دل گويم كه من ذرّه كه چون كاهم
اگر مستم اگر مخمور و ار پيلم اگر چون مور
به دل بهتر بود يا رب بگيرم از تو خود دستور
چرا از گُل نرويد دل چرا ما عاشقيم از دل
چرا اين بار من گويم چرا از دل برويد گِل؟
اگر سلطانم ار شاهم اگر خورشيد و ار ماهم
همان بهتر ز دل گويم كه من ذرّه كه چون كاهم
اگر مستم اگر مخمور و ار پيلم اگر چون مور
به دل بهتر بود يا رب بگيرم از تو خود دستور
چرا از گُل نرويد دل چرا ما عاشقيم از دل
چرا اين بار من گويم چرا از دل برويد گِل؟
شب ديدار و يار و تار و تنبور
ميان آيهاى از سورهى نور
نشستم تا كه يار از در درآيد
غم و سرگشتگىهايم سرآيد
ز جامش جرعهاى بر دل فشاند
به مستىهاى لايعقل كشاند
بخيزم من ز عيش و شور و مستى
زند دل پشت پا بر نام و هستى
آمد قلم از بهر نگارش پس ديوار
بنگر كه چسان نقش كُند واژهى انكار
اين خانهى اقدس كه در اين خاك نهفته است
يك نقطهى عدن است كه دارد ره بسيار
گر شوق رسيدن بودت كعبه مقصود
شرط است صبورىّ و تو اسرار نگهدار
چشم از گنه و معصيت و عيب بپوشان
كين ملعبه در دايره شرّ است نه اقرار
غافل شدم از بادهى مستانهى جامش
تا برد مرا از من بىدانه به دامش
اين باده هزاران نمك از سفرهى دل برد
اى داد از اين نغمه و تزوير كلامش
يك سو نبرند نام پر آوازهى افيون
يك سو بشنو ناله ز ننگىّ مقامش
حريرى كز نگاهش برگرفتم
ز ياقوت لبش ساغر گرفتم
بگفتم كين بود ياقوت يا قوت؟
گر اين قوت است مرا بهتر ز ياقوت
چو خون در دل فتاد از كام آخر
مرا يادى رسيد از شام آخر
خدايا شاكرم با شاهدانت
كه سيرم كردهاى با آب و نانت
مگير اين لطف بىپايانت اى رب
كه محشورم كنى با صابرانت
نه كاشانى نه بستانى نه ديرى
ديدارى بود در لامكانت
آذر از راه مى و مى ز ازل پابرجاست
آتش و داغ و دمن دامنهاى پر معناست
دم مخور با مى و مطرب كه در اين بحر مجاز
آخر مى زدگان نافلهاى ناپيداست
كام اهل هنر ازجوشش مى مى سوزد
زم زم ار چاره كند چارهى احمق داناست
در قسم نامهى عابد كه ز دى آوردند
اسم اعظم به نخست آخر پيمان يغماست
به كدام مذهب آيم كه به كام من درآيى؟
نبود مرا وجودى چه رسد به آرزويى
چو به نينوا برندم چه ز نى كنند شادم
دم تيغ و چنگ و مطرب همه رفته در سبويى
به خداى كعبه سوگند و به يوسفان در بند
همه شب به لب برانم كه نمانده آبرويى
حضورت تحفهاى بر ماه آورد
من بيراهه را در راه آورد
به خاك پاك او پيشانىام را
نهادم برگرفت حيرانىام را
به جيران رفتهى خونابه سوگند
به رستم، زادهى رودابه سوگند
كه از رود جرس پهلو گرفتم
ز ميراث جرس پهلو گرفتم
آنان كه به نام نيك نازند
در نامه خويش سرفرازند
صد توبه گر از خطا شكستند
يك توبه كنند بىنيازند
نازم به ميان خال ابروت
چون فلفل تيز چاره سازند
لب را بگزم ميان دندان
چون در دل خون هزار رازند
اى قاضى شهر بىعدالت
غم با دل خوش چگونه سازند
دل در غم يار و يار با خويش
بر چشمه خون فشان بتازند
سوداى رخش نياز باصر
محتاج هر آن چه پاك بازند