دريا در غدير
شاعر : سهيل محمودي
شب رفت و صبح ديد كه فرداست
پلكي زد و ز خواب به پا خاست
از شرق آبهاي كفآلود
خورشيد بر دميده و پيداست
با اين پرندههاي خوش آواز
ساحل ز بانگ و هلهله غوغاست
انگار دوش، دختر خورشيد
اين دختري كه اين همه زيباست؛
تن شسته در طراوت دريا
كاين گونه دلفريب و دل آراست
زان ابرهاي خيس كه ساحل
از دركشان به نرمي ديباست؛
در دوردست آبي دريا
يك لكه ابر گمشده پيداست
گويي كه چشمهاي تر او
در كام صبح، گرم تماشاست
اين نرم موجهاي پياپي
گيسوي حلقه حلقه درياست
دريا ـ كه مثل خاطره دور است ـ
دريا ـ كه مثل لحظه همين است ـ
اين حجم بينهايت آبي
تلفيقي از حقيقت و رؤياست
اين پاك، اين كرامت سيال
آميزهاي ز خشم و مداراست
گاهي چو يك حماسه بشكوه
گاهي چو يك تغزل شيواست؛
مثل علي به لحظه پيكار
مثل علي به نيمه شبهاست
مردي كه روح نوح و خليل است
روحي كه روح بخش مسيحاست
روحي كه ناشناخته مانده
روحي كه تا هميشه معماست
روحي كه چون درخت و شقايق
نبض بلوغ جنگل و صحراست
در دوردست شب، شب كوفه
اين نالههاي كيست كه برپاست؟
انگار آن عبادت معصوم
در غربت نخليه به نجواست
اين شب، شب ملائكه و روح
يا رازگونه ليله اسراست؟
آن نور در حصار نگنجيد
پرواز كرد هر طرفي خواست
فرياد آن عدالت مظلوم
در كوچهسار خاطره برجاست
خود روح سبز باغ گواه است:
آن سرو استقامت تنهاست
او بر ستيغ قاف شجاعت
همواره در تجرد عنقاست
در جستجوي آن ابديت
موساي شوق، راهي سيناست
وقتي كه شب به وسعت يلداست
خورشيد گرم ياد تو با ماست
اي چشمهسار! مزرعهها را
ياد هماره سبز تو سقاست
برخيز ـ اي نماز مجسم! ـ
برمأذنه، بلال در آواست
در سردسير فاصله، محراب
آغوش گرمجوش تمناست
بيتو هنوز كعبه حرمت
با جامه سيه به معزاست
بيتو مدينه ساكت و خاموش
بيتو هواي كوفه غمافزاست
بيتو هواي ابري چشمم
عمري براي گريه مهياست
وقتي تو در ميانه نباشي
شادي چو عمر صاعقه كوتاست
بيتو گسسته، دفتر ماني
بيتو شكسته، چنگ نكيساست
بيتو پگاه خاطره تاريك
با تو نگاه پنجره بيناست
بيتو صداي آب، غم آلود
با تو نواي ناي، طربزاست
ـ اي آن كه آفتاب تريني! ـ
با تو چه وحشتيم ز سرماست
روح تو چون قصيده بلند است
ديگر چه جاي وصف تو ما راست؟