در عصر يخبندان بسياري از حيوانات يخ زدند و مردند. ميگويند خارپشت ها وخامت اوضاع را دريافتند و تصميم گرفتند دور هم جمع شوند و بدين ترتيب همديگر را حفظ كنند. وقتي نزديكتر به هم بودند گرمتر ميشدند؛ ولي خارهايشان يكديگر را زخمي ميكرد. بخاطر همين تصميم گرفتند از هم دور شوند ولي از سرما يخ زده مي مردند. از اينرو مجبور بودند يا خارهاي دوستان را تحمل كنند، يا نسلشان منقرض شود. پس دريافتند كه بهتر است باز گردند و گرد هم آيند و آموختند كه: با زخم كوچكي كه همزيستي با كسان بسيار نزديك به وجود ميآورد زندگي كنند، چون گرماي وجود ديگري مهمتر است. اين چنين توانستند زنده بمانند. بهترين رابطه اين نيست كه اشخاص بي عيب و نقص را گرد هم مي آورد بلكه آن است هر كسي با ديگري ارتباط قلبي عميق داشته باشد و فرد بياموزد با معايب ديگران كنار آيد و خوبي هاي آنان را تحسين نمايد.
در عصر يخبندان بسياري از حيوانات يخ زدند و مردند. ميگويند خارپشت ها وخامت اوضاع را دريافتند و تصميم گرفتند دور هم جمع شوند و بدين ترتيب همديگر را حفظ كنند. وقتي نزديكتر به هم بودند گرمتر ميشدند؛ ولي خارهايشان يكديگر را زخمي ميكرد. بخاطر همين تصميم گرفتند از هم دور شوند ولي از سرما يخ زده مي مردند. از اينرو مجبور بودند يا خارهاي دوستان را تحمل كنند، يا نسلشان منقرض شود. پس دريافتند كه بهتر است باز گردند و گرد هم آيند و آموختند كه: با زخم كوچكي كه همزيستي با كسان بسيار نزديك به وجود ميآورد زندگي كنند، چون گرماي وجود ديگري مهمتر است. اين چنين توانستند زنده بمانند. بهترين رابطه اين نيست كه اشخاص بي عيب و نقص را گرد هم مي آورد بلكه آن است هر كسي با ديگري ارتباط قلبي عميق داشته باشد و فرد بياموزد با معايب ديگران كنار آيد و خوبي هاي آنان را تحسين نمايد.
در عصر يخبندان بسياري از حيوانات يخ زدند و مردند. ميگويند خارپشت ها وخامت اوضاع را دريافتند و تصميم گرفتند دور هم جمع شوند و بدين ترتيب همديگر را حفظ كنند. وقتي نزديكتر به هم بودند گرمتر ميشدند؛ ولي خارهايشان يكديگر را زخمي ميكرد. بخاطر همين تصميم گرفتند از هم دور شوند ولي از سرما يخ زده مي مردند. از اينرو مجبور بودند يا خارهاي دوستان را تحمل كنند، يا نسلشان منقرض شود. پس دريافتند كه بهتر است باز گردند و گرد هم آيند و آموختند كه: با زخم كوچكي كه همزيستي با كسان بسيار نزديك به وجود ميآورد زندگي كنند، چون گرماي وجود ديگري مهمتر است. اين چنين توانستند زنده بمانند. بهترين رابطه اين نيست كه اشخاص بي عيب و نقص را گرد هم مي آورد بلكه آن است هر كسي با ديگري ارتباط قلبي عميق داشته باشد و فرد بياموزد با معايب ديگران كنار آيد و خوبي هاي آنان را تحسين نمايد.
در عصر يخبندان بسياري از حيوانات يخ زدند و مردند. ميگويند خارپشت ها وخامت اوضاع را دريافتند و تصميم گرفتند دور هم جمع شوند و بدين ترتيب همديگر را حفظ كنند. وقتي نزديكتر به هم بودند گرمتر ميشدند؛ ولي خارهايشان يكديگر را زخمي ميكرد. بخاطر همين تصميم گرفتند از هم دور شوند ولي از سرما يخ زده مي مردند. از اينرو مجبور بودند يا خارهاي دوستان را تحمل كنند، يا نسلشان منقرض شود. پس دريافتند كه بهتر است باز گردند و گرد هم آيند و آموختند كه: با زخم كوچكي كه همزيستي با كسان بسيار نزديك به وجود ميآورد زندگي كنند، چون گرماي وجود ديگري مهمتر است. اين چنين توانستند زنده بمانند. بهترين رابطه اين نيست كه اشخاص بي عيب و نقص را گرد هم مي آورد بلكه آن است هر كسي با ديگري ارتباط قلبي عميق داشته باشد و فرد بياموزد با معايب ديگران كنار آيد و خوبي هاي آنان را تحسين نمايد.
ديويد بارلتي بازپرس پليس وقتي از محل هشتمين قتل جنايتهاي زنجيره اي برگشت به خبرنگاران گفت: من راز قتلها را كشف كرده ام، اما فعلاً چيزي به شما نمي گويم تا قاتل فرار نكند. مطمئن باشيد فردا آن زن جوان جنايتكار را پيدا مي كنم. بعد هم به اصرار خبرنگاران براي فاش كردن راز جنايت توجه نكرد و به خانه برگشت. در راه خانه با خودش گفت: فردا صبح وقتي با كت و كلاه قرمز توي خيابانها راه بروم، آن زن ديوانه را كه قاتل مرداني با كت و كلاه قرمز است خواهم شناخت. فردا صبح جسد بازرس بارتلي را در خانه اش يافتند، در حالي كه زنش با يك ساطور بالاي جنازه ديويد كه كلاه و كت قرمز داشت نشسته بود. نوشته: آنينو پائولو
ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ، ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ. ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ: ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﻱ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮﻧﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ ﻳﻚ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ ﭼﻮ ﻋﻀﻮﻱ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﻳﻌﻨﻲ چي؟ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻲ ﺣﻔﻆ ﻛﻨﻲ؟! ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺁﺧﺮﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ؛ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﺾ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ مي كند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ. ﻣﻦ بايد ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍﻱ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ، ﻫﻤﻴﻦ؟! ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭﻱ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻱ!! ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ مي كردي ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﻴ ﺸﻪ! ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﻲ ﻏﻤﻲ ﻧﺸﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﻲ
سوپ
شاعر : يوسف افشين
سرفه هاش بر سفره.چاي دبش در قوريست
روي تخت لم داده شاعري كه منشوريست
دورم از تو من دورم.دورتر بشو از من
دوستي من با تو از قديم در دوريست
من حروف در مشتم.تو تفنگ در ذهنت
هر دو شاعريم اما شعر هاي تو زوريست
سبزي خيابان را خار خشك مي بيني
عيب از خيابان نيست هر چه هست از كوريست
گوشه ي عبايت را روي عينكت …اصلن
ول كن اين قضايا را اين چه شعر ناجوريست؟
بحث را عوض كردم:توي شعر هاي تو
فرق مي كند آيا تر رو ريست با توريست؟
سوپ سوپ خوبي شد؛فلفلش ولي كم بود
سوپ خوب كم داريم.آشپز كدوم گوريست؟
دكترم كجا رفته؟…..(پيري و فراموشي؟)
دكترت گمان كرده توي هاله ي نوريست
زير تخت قايم شو مثل بچگي هايت
ترس با فراموشي از عوارض پيريست
"براي جستجو در اشعار ساير شاعران كليك كنيد"
در اين بخش از وبلاگ اشعار شاعراني رو قرار داده ايم كه در قسمت موضوعات وبلاگ اسمشان نيست و زندگينامه و اشعار كاملي را از آنها نداريم
شما مي توانيد با ورود به اين قسمت از اشعار جديد و زيبايشان استفاده كنيد
* نكته بسيار مهم : درج اشعار شاعران در اين قسمت به معناي كم ارزش بودن كارشان نيست و عبارت "ساير شاعران" حاوي هيچ گونه توهين به اين عزيزان نمي باشد
آخرين بروز رساني : 1396/01/10
تعداد اشعار اين بخش : 3930
براي ورود به اين بخش كليك كنيد
من
شاعر : رعنا اميريان
چه باعث شده من دگر نمي خندم؟
ميان بيكسي ام دل به كس نمي بندم
چنان ملول شدم از بهار و از پائيز
اثر دگر نمي كند نصيحت و پندم
شماره ي چهلم بوده ام به نافله ها
ولي كنون نظرم نيست كيستم؟ چندم؟
گواه زخم دلم اشك هاي پنهاني ست
ميان درد چنين در خودم فرو ماندم
هزار سال اگر سهم عمر من باشد
ميان سال سي ام مرگ آرزومندم
كجاست دست اجل؟ تاكه دست من گيرد؟
كجاست بشنود اين شعر ها كه من خواندم؟
ناميرا
شاعر : عسگر بهمن يار
شب ليدي گاگا! كافكا! شب مردن ! شب احيا!
شب كابوس پي در پي ! شب خون در گوئر نيكا !
حراج مرگ در پاريس! صداي جيغ بوف كور!
دز وحشت ! سه قطره خون !نمايشنامه ي لوركا!
هزاران شرح بي مورد ! هزاران بغض ناميرا !
هزاران سايه ي سنگي ! رنه ماگريت و صد رويا !
حباب مرگ اسطوره ! سوار كشتي ارواح !
تصوف نامه ها خالي ، از اين اشراق بي معنا
خيابانها چراغاني ! غزلها در سماع خواب
به فتح گريه مي كوشم در اين آشوب و واويلا
هزار و دومين شب را حكايت مي كنم با خود
گلويم مي شود خسته از اين تكرار و اين شبها
“در اين آفاق ظلماني ، چنين بيدار و درياوار”
به روي تخت خوابيده ، تن خورشيد وحشت زا