نرسد دست تمنا چون به دامان شما
مي توان چشم دلي دوخت به ايوان شما
از دلم تا لب ايوان شما راهي نيست
نيمه جاني است درين فاصله قربان شما
امروز را به باد سپردم
امشب كنار پنجره بيدار مانده ام
دانم كه بامداد
امروز ديگري را با خود مي آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد
اي چشم ز گريه سرخ خواب از تو گريخت
اي جان به لب آمده از تو گريخت
با غم سر كن كه شادي از كوي تو رفت
با شب بنشين كه آفتاب از تو گريخت
اي داد دوباره كار دل مشكل شد
نتوان ز حال دل غافل شد
عشقي كه به چند خون دل حاصل شد
پامال سبكسران سنگين دل شد
يادش به خير
عهد جواني
كه تا سحر
با ماه مي نشستم
از خواب بي خبر
اكنون كه مي دمد سحر از سوي خاوران
بينم شبم گذشته
ز مهتاب بي
خبر
اين سان كه خواب غفلتم از راه مي برد
ترسم كه بگذرد ز سرم آب بي خبر
اي دوست چه پرسي تو كه
سهراب كجا رفت
سهراب سپهري شد و سر وقت خدا رفت
او نور سحر بود كزين دشت سفر كرد
او روح چمن بود كه با باد صبا رفت
همراه فلق در افق تيره اين شهر
تاييد و به آنجا كه قدر گفت و قضا
رفت
ناگاه چو پروانه سبك خيز و سبكبال
پيدا شد و چرخي زد و گل گفت و هوا رفت
اي جامه شعرت نخ آواز قناري
رفتي تو و از باغ و چمن نور و نوا رفت
باران قصيده واري
غمناك
آغاز كرده بود
مي خواند و باز مي خواند
بغض هزار ساله دردش را
انگار ميگشود
اندوه زاست زاري خاموش
ناگفتني است
اين همه غم ؟
ناشنيدني است
پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست
گفتند اگر تو نيز
از اوج بنگري
خواهي هزار بار ازو تلخ تر گريست
زمان نمي گذرد عمر ره نميسپرد
صداي ساعت شماطه بانگ تكرار است
نه شب هست و نه جمعه
نه پار و پيرار است
جوان و پير كدام است زود و دير
كدام است
اگر هنوز جوان مانده اي به آن معناست
كه عشق را به زواياي جان صلا زده اي
ملال پيري اگر ميكشد تو را پيداست
كه زير سيلي تكرار
دست و پا زده اي
زمان نمي گذرد
صداي ساعت شماطه بانگ تكرار است
خوشا به حال كسي
كه لحظه لحظه اشت از بانگ عشق سرشار است
و با روح من از روز ازل يارترين
كودك شعر مرا مهر تو غمخوارترين
گر يكي هست سزاوار پرستش به خدا
تو سزاوارتريني تو سزاوارترين
عطر
نام تو كه در پرده جان پيچيده ست
سينه را ساخته از ياد تو سرشارترين
اي تو روشنگر ايام مه آلوده عمر
بي تماشاي تو روز و شب من تارترين
در گذرگاه نگاه تو گرفتارانند
من به سرپنجه مهر تو گرفتارترين
مي توان با دل تو حرف غمي گفت و شنيد
گر بود چون دل من رازنگهدارترين
عشق هرجا رو كند آنجا خوش است
گر به دريا افكند دريا خوش است
گر بسوزاند در آتش دلكش است
اي خوشا آن دل كه در اين آتش است
تا بيني عشق را آيينه وار
آتشي از جان خاموشت برآر
هر چه مي خواهي به دنيا نگر
دشمني از خود نداري سخت تر
عشق پيروزت كند بر خويشتن
عشق آتش مي زند در ما و من
عشق را درياب و خود را واگذار
تا بيابي جان نو خورشيدوار
عشق هستي زا و روح افزا بود
هر چه فرمان مي دهد زيبا بود
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد