بهترين لحظه هاي روز و شبم
لحظه هاي شكفتن سحر است
كه سياهي شكسته پا به گريز
روشنايي گشوده بال و پر است
دو خورشيد زرد
مي دميد از بلنداي بام
بر آن پرده روشن لاجورد
چو از بام ايوان مي افراخت قد
چو از لاي پيچك مي افروخت چشم
به گنجشك ها
درميافكند هول
ز پروانه ها بر مي انگيخت گرد
سبك مخملي بود هنگام مهر
گران آتشي بود هنگام خشم
هم آهنگ باد
به وقت گريز
همانند برق
به گاه نبرد
پلنگي كه ناگه فرو مي جهيد
چو آوار از آٍمان بردرخت
كنون پيش پايم فتاده ست زار
شكسته ست سخت
دو
خورشيد زردش به حال غروب
نگاهش گلي زير پاي تگرگ
تنش گوييا از بلنداي بام
فروجسته
اما نه روي شكار
كه دركام مرگ
سحرها هنوز
سحرها هميشه
دو خورشيد زرد
بر آن پرده لاجورد
با هر زبان كه من بتوانم
شعري به دلفريبي ناز نگاه تو
شيرين و دلنشين
بسرايم
و آن نغز ناب را
مثل تيسم تو
كه شعر نوازش است
روزي هزار بار بخوانم
آنگاه
پيش رخت زبان بگشايم
عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بي روي تو درهاي جهانم بسته است
از دست تو خواهم كه برآرم فرياد
در پيش نگاه تو زبانم بسته است
به لطف كارگزاران عهد ظلمت و دود
كه از عنايت شان مي رسد به گردون آه
كبوتران سپيد
بدل شوند پياپي به زاغهاي سياه
اين درخت بارور كه سالهاست
بي هوا و نور مانده است
بازوان هر طرف گشوده اش
از نوازش پرندگان مهربان
وزنواي دلپذيرشان
دورمانده است
آه اينك از نسيم تازه تبسمي
ناگهان جوانه ميكند
از ميان اين جوانه ها
جان او چو مرغكي ترانه خوان
سر برون ز آشيانه ميكند
در چنين فضاي دلپذير
دل هواي شعر عاشقانه مي كند
غنچه با لبخند
مي گويد تماشايم كنيد
گل بتابد چهره همچون چلچراغ
يك نظر در روي زيبايم كنيد
سرو ناز
سرخوش و طناز
مي بالد به
خويش
گوشه چشمي به بالايم كنيد
باد نجوا مي كند در گوش برگ
سر در آغوش گلي دارم كنار چتر بيد
راه دوري نيست پيدايم كنيد
آب گويد
زاري ام را بشنويد
گوش بر آواي غمهايم كنيد
پشت پرده باغ اما
در هراس
باز پاييز است و در راهند آن دژخيم و داس
سنگ ها
هم حرفهايي مي زنند
گوش كن
خاموش خا گويا ترند
از در و ديوار مي بارد سخن
تا كجا دريابد آن را جان من
در خموشي هاي من فرياد هاست
آن كه دريابد چه مي گويم كجاست
آشنايي با زبان بي زبانان چو ما
دشوار نيست
چشم و گوشي هست مردم را دريغ
گوش ها هشيار نه
چشم ها بيدار نيست
باران همه شب سرشك غم
ريزان است
شب مضطرب از واي شباويزان است
چيزي به سحر نمانده برخيز كه صبح
در مطلع لبخند سحرخيزان است
تنها
غنگين
نشسته با ماه
در خلوت ساكت شبانگاه
اشكي به رخم دويد ناگاه
روي تو شكفت در سرشكم
ديدم كه هنوز عاشقم آه
من نميگويم در عين عالم
گرم پو تابنده هستي بخش
چون خورشيد باش
تا تواني پاك روشن مثل باران
مثل مرواريد باش