گرمي آتش خورشيد فسرد
مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجه خسته اين چنگي پير
ره ديگر زد و آهنگ دگر
زندگي مرده به بيراه زمان
كرده افسانه هستي
كوتاه
جز به افسوس نمي خندد مهر
جز به اندوه نمي تابد ماه
باز در ديده غمگين سحر
روح بيمار طبيعت پيداست
باز در سردي لبخند غروب
رازها خفته ز ناكامي هاست
شاخه ها مضطرب از جنبش باد
در هم آويخته مي پرهيزند
برگها سوخته از بوسه مرگ
تك تك از شاخه فرو
ميريزند
مي كند باد خزاني خاموش
شعله سركش تابستان را
دست مرگ است و ز پا ننشيند
تا به يغما نبرد بستان را
دلم از نام خزان مي لرزد
زانكه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله كشد در جانم
مي رسد سردي پاييز حيات
تاب اين سيل بلاخيز نيست
غنچه ام نشكفته به كام
طاقت سيلي پاييزم نيست
گفت : آنجا چشمه خورشيد هاست
آسمان ها روشن از نور و صفا است
موج اقيانوس جوشان فضا است
باز من گفتم كه : بالاتر كجاست
گفت : بالاتر جهاني ديگر است
عالمي كز عالم خاكي جداست
پهن دشت آسمان بي انتهاست
باز من گفتم كه بالاتر كجاست
گفت : بالاتر از آنجا راه نيست
زانكه آنجا بارگاه كبرياست
آخرين معراج ما عرش خداست
بازمن گفتم كه : بالاتر كجاست
لحظه اي در ديگانم خيره شد
گفت : اين انديشه ها بس نارساست
گفتمش : از چشم شاعر كن نگاه
تا نپنداري كه گفتاري خطاست
دورتر از چشمه خورشيد ها
برتر از اين عالم بي انتها
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فكر ماست
آخر اي دوست نخواهي پرسيد
كه دل از دوري رويت چه كشيد
سوخت در آتش و خاكستر شد
وعده هاي تو به دادش نرسيد
داغ ماتم شد و بر سينه نشست
اشك حسرت شد و بر خاك چكيد
ن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روي تو سپيد
جان به لب آمده در ظلمت غم
كي به دادم رسي اي صبح اميد
آخر اين عشق مرا خواهد كشت
عاقبت داغ مرا خواهي ديد
دل پر درد فريدون مشكن
كه خدا بر تو نخواهد بخشيد
چه صدف ها كه به درياي وجود
سينه هاشان ز گهر خالي بود
ننگ نشناخته از بي هنري
شرم ناكرده از اين بي گهري
سوي هر درگهشان روي نياز
همه
جا سينه گشايند به ناز
زندگي دشمن ديرينه من
چنگ انداخته در سينه من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هر نفس از صدف سينه تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها … همه كوبيده به سنگ
ساز تو دهد روح مرا قوت پرواز
از حنجره ات
پنجره اي سوي خدا باز
احساس من و ساز تو
جانهاي هم آهنگ
حال من و آواي تو ياران هم آواز
گلبانگ تو روشنگر جان است بيفروز
قول و غزلت پرچم شادي است
برافراز
تا در اين دهر ديده كردم باز
گل غم در دلم شكفت به ناز
بر لبم تا كه خنده پيدا شد
گل او هم به خنده اي وا شد
هر چه بر من زمانه مي ازود
گل غم را از
آن نصيبي بود
همچو جان در ميان سينه نشست
رشته عمر ما به هم پيوست
چون بهار جوانيم پژمرد
گفتم اين گل ز غصه خواهد مرد
يا دلم را چو روزگار شكستي هست
مي كنم چون درون سينه نگاه
آه از اين بخت بد چه بينم آه
گل غم مست جلوه خويش است
هر نفس تازه روتر از پيش است
زندگي تنگناي ماتم بود
گل گلزار او همين غم بود
او گلي را به سينه من كاشت
كه بهارش خزان نخواهد داشت
از بس كه غصه تو قصه در گوشم كرد
غمهاي زمانه را فراموشم كرد
يك سينه سخن به درگهن آوردم
چشمان سخنگوي تو خاموشم كرد
گفتم دل را به پند درمان كنمش
جان را به كمند سر به فرمان كنمش
اين شعله چگونه از دلم سر نكشد
وين شوق چگونه از تو پنهان كنمش
روزهايي كه بي تو مي گذرد
گرچه با ياد توست ثانيه هاش
آرزو باز ميكشد فرياد
در كنار تو مي گذشت ايكاش
گل از طراوت باران صبحدم لبريز
هواي باغ و بهار از نسيم و نم لبريز
صفاي روي تو اي ابر مهربان بهار
كه هست دامنت از رشحه كرم لبريز
هزار
چلچله در برج صبح مي خوانند
هنوز گوش شب از بانگ زير و بم لبريز
به پاي گل چه نشينم درينديار كه هست
روان خلق ز غوغاي بيش و كم لبريز
مرا به دشت شقايق مخوان كه لبريز است
فضاي دهر ز خونابه لبريز
ببين در آيينه روزگار نقش بلا
كه شد ز خون سياووش جام لبريز
چگونه درد
شكيبايي اش نيازارد
دلي كه هست به هر جا ز درد و غم لبريز