ستاره گم شد و خورشيد سر زد
پرستويي به بام خانه پر زد
در آن صبحم صفاي آرزويي
شب انديشه را رنگ سحر زد
پرستو باشيم و از دام اين خاك
گشايم پر به سوي
بام افلاك
ز چشم انداز بي پايان گردون
در آويزم به دنيايي طربناك
پرستو باشم و از بام هستي
بخوانم نغمه هاي شوق و مستي
سرودي سر كنم با خاطري شاد
سرود عشق و آزادي پرستي
پرستو باشم از بامي به بامي
صفاي صبح را گويم سلامي
بهاران را برم هر جا نويدي
جوانان را دهم هر سو پيامي
تو هم روزي اگر پرسي ز حالم
لب بامت ز حال دل بنالم
وگر پروا كنم بر من نگيري
كه مي ترسم زني سنگي به بالم
وفادار تو بودم تا نفس بود
دريغا همنشينت خار و خس بود
دلم را بازگردان
همين جان سوختن بس بود بس بود
دل از سنگ بايد كه از درد عشق
ننالد خدايا دلم سنگ نيست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
كه جز غم در اين چنگ آهنگ نيست
به لب جز سرود اميدم نبود
مرا بانگ
اين چنگ خاموش كرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
كه آهنگ خود را فراموش كرد
نمي دانم اين چنگي سرونوشت
چه مي خواهد از جان فرسوده ام
كجا مي كشانندم اين نغمه ها
كه يكدم نخواهند آسوده ام
دل از اين جهان بر گرفتم دريغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در اين واپسين
لحظه زندگي
هنوزم در اين سينه يك آرزوست
دلم كرده امشب هواي شراب
شرابي كه از جان برآرد خروش
شرابي كه بينم در آن رقص مرگ
شرابي كه هرگز نيابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ اين چنگ را
همه زندگي نغمه ماتم است
نمي خواهم اين ناخوش آهنگ را
لم خون شد از اين افسرده پاييز
از اين افسرده پاييز غم انگيز
غروبي سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل كار دارد
شرنگ افزاي رنج زندگاني ست
غم او چون غم من جاوداني ست
افق در موج اشك و خون نشسته
شرابش ريخته جامش شكسته
گل و گلزار را چين بر جبين است
نگاه گل نگاه واپسين است
پرستوهايي وحشي بال در بال
اميد مبهمي را كرده دنبال
نه در خورشيد نور زندگاني
نه در مهتاب شور شادماني
فلق ها خنده بر
لب فسرده
سفق ها عقده در هم فشرده
كلاغان مي خروشند از سر كاج
كه شد گلزار ها تاراج تاراج
درختان در پناه هم خزيده
ز روي بامها گردن كشيده
خورد گل سيلي از باد غضبناك
به هر سيلي گلي افتاده بر خاك
چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مريم ز سيلي ها كبود است
گلستان خرمي از ياد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حديث غم نواي آبشار است
چو بينم كودكان بينوا را
كه مي بندند راه اغنيا را
مگر يابند با صد ناله ناني
در اين سرماي جان فرسا مكاني
سري بالا كنم از سينه كوه
دلم كوه غم و درياي
اندوه
اهم مي شكافد آسمان را
مگر جويد نشان بي نشان را
به دامانش درآويزد به زاري
بنالد زينهمه بي برگ و باري
حديث تلخ اينان باز گويد
كليد اين معما باز جويد
چه گويم بغض مي گيرد گلويم
اگر با او نگويم با كه بگويم
فرود آيد نگاه از نيمه راه
كه دست
وصل كوتاهست كوتاه
نهيب تند بادي وحشت انگيز
رسد همراه باراني بلاخيز
بسختي مي خروشم هاي باران
چه مي خواهي ز ما بي برگ و باران
برهنه بي پناهان را نظر كن
در اين وادي قدم آهسته تر كن
شد اين ويرانه ويرانتر چه حاصل
پريشان شد پريشان تر چه حاصل
تو كه
جان مي دهي بر دانه در خاك
غبار از چهر گل ها مي كني پاك
غم دل هاي ما را شستشو كن
براي ما سعادت آرزو كن
سيه چشمي به كار عشق استاد
درس محبت ياد مي داد
مرا از ياد برد آخر ولي من
بجز او عالمي را بردم از ياد
وا هواي بهار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشيم و جرعه جرعه شراب
در اين پياله ندانم چه ريختي پيداست
كه خودش به جان هم افتاده اند آتش و آب
فرشته روي من اي آفتاب صبح بهار
مرا به جامي از اين آب آتشين درياب
به جام هستي ما اي شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما اي چراغ ماه بتاب
گل اميد من امشب شكفته در بر من
بيا و يك نفس اي چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاك ره اين خرابه بايد شد
بيا كه كام بگيريم از اين جهان خراب
مي وزد باد سردي از توچال
در سكوتي عميق و رويا خيز
برف و مهتاب و كوهسار بلند
جلوه ها مي كند خيال انگيز
خاصه بر عاشقي كه در دل خويش
دارد
از عشق خاطرات عزيز
داند آن كس كه درد من دارد
خورده در جام شب شراب نشاط
ساقي آسمان مينايي
شهر آرام خانه ها خاموش
جلوه گاه سكوت و زيبايي
نيمه شب زير اين سپهر كبود
من و آغوش باز تنهايي
در اتاقي چراغ مي سوزد
ماه مانند دختري عاشق
سر به
دامان آسمان دارد
چشم او گرم گوهر افشاني است
در دل شب ستاره مي بارد
گوييا درد دوري از خورشيد
ماه را نيمه شب مي آزارد
آه او هم چون من گرفتار است
آفريد اين جهان به خاطر عشق
آنكه ايجاد كرد هستي را
ا مگر آدمي زند برآب
رقم نقش خود پرستي را
عشق آتش به
كائنات افكند
تا نشان داد چيره دستي را
با دل شاعري چه ها كه نكرد
در اتاقي چراغ مي سوزد
كنج فقري ز محنت آكنده
شاعري غرق بحر انديشه
كاغذ و دفتري پراكنده
رفته روحش به عالم ملكوت
دل از اين تيره خاكدان كنده
خلوت عشق عالمي دارد
نقش روي پريرخي
زيبا
نقشبندان صفحه دل اوست
پرتوي از تبسمي مرموز
روشني بخش و شمع محفل اوست
ديدگاني ميان هاله نور
همه جا هر زمان مقابل اوست
هر طرف روي دوست جلوه گر است
شاعر رنجيده در دل شب
پنجه در پنجه غم افكنده
گوييا عشق بر تني تنها
محنت و رنج عالم افكنده
دل
به درياي حسرت افتاده
جان به گرداب ماتم افكنده
در تب اشتياق مي سوزد
سوخته پاي تا به سر چون شمع
مي چكد اشك غم به دامانش
مي گذارد ز درد ناكامي
درد عشقي كه نيست درمانش
دختر شعر با جمال و جلال
مي كند جلوه در شبستانش
در كفش جامي از شراب سخن
دامن دوست
چون به دست آمد
دل به صد شوق راز مي گويد
گاه سرمست از شراب اميد
نغمه اي دلنواز مي گويد
گاه از رنج هاي تلخ و فراق
قصه اي جانگداز مي گويد
تا دلي هست هاي و هويي هست
مي وزد باد سردي از توچال
مي خرامد به سوي مغرب ماه
شاعري در سكوت و خلوت شب
كاغذي
بي شمار كرده سياه
به نگاه پريرخي زيبا
مي كند همچنان نگاه نگاه
آه اينروشني سپيده دم است
چون بوم بر خرابه دنيا نشسته ايم
اهل زمانه را به تماشا نشسته ايم
بر اين سراي ماتم و در اين ديار رنج
بيخود اميد بسته و بيجا نشسته ايم
ما را
غم خزان و نشاط بهار نيست
آسوده همچو خار به صحرا نشسته ايم
گر دست ما ز دامن مقصد كوته است
از پا فتاده ايم نه از پا نشسته ايم
تا هيچ منتظر نگذاريم مرگ را
ما رخت خويش بسته مهيا نشسته ايم
يكدم ز موج حادثه ايمن نبوده ايم
چون ساحليم و بر لب دريا نشسته ايم
از عمر جز ملال نديدم و همچنان
چشم اميد بسته به فردا نشسته ايم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نيم مرده چه زيبا نشسته ايم
اي گل بر اين نواي غم انگيز ما ببخش
كز عالمي بريده و تنها نشسته ايم
تا همچو ماهتاب بيايي به بام قصر
مانند سايه در دل شب ها
نشسته ايم
تا با هزار ناز كني يك نظر به ما
ما يكدل و هزار تمنا نشسته ايم
چون مرغ پر شكسته فريدون به كنج غم
سر زير پر كشيده و شكيبا نشسته ايم
باور نداشتم كه گل آرزوي من
با دست نازنين تو بر خاك اوفتد
با اين همه هنوز به جان مي پرستمت
يا الله اگر كه عشق چنين پاك اوفتد
مي بينمت هنوز به ديدار
واپسين
گريان درآمدي كه : فريدون خدا نخواست
غافل كه من به جز تو خايي نداشتم
اما دريغ و درد نگفتي چرا نخواست
بيچاره دل خطاي تو در چشم او نكوست
گويد به من : هر آنچه كه او كرد خوب كرد
فرداي ما نيامد و خورشيد آرزو
تنها سپيده اي زد و آنگه غروب كرد
بر گور عشق
خويش شباهننگ ماتمم
داني چرا نواي عزا سر نمي كنم
تو صحبت محبت من باورت نبود
من ترك دوستي ز تو باور نمي كنم
پاداش آن صفاي خدايي كه در تو بود
اين واپسين ترانه ترا يادگار باد
ماند به سينه ام غم تو يادگار تو
هرگز غمت مباد و خدا با تو يار باد
ديگر ز پا افتاده
ام اي ساقي اجل
لب تشنه ام بريز به كامم شراب را
اي آخرين پناه من آغوش باز كن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را
لب خشكم ببين چشم ترم را
بيا از باده پر كن ساغرم را
دلم در تنگناي اين قفس مرد
رسيد آن دم كه بگشايي پرم را