با برف خواهم باريد
سرد
رد پاي ديروز را پاك خواهم كرد
پا به پاي رد پاي تازهاي كه با من است
پيش خواهم رفت
پيش از آن كه پيشي بگيرد از من دور شود
راهها را خواهم بست
خواهم باريد
سنگين
با برف خواهم باريد
سرد
رد پاي ديروز را پاك خواهم كرد
پا به پاي رد پاي تازهاي كه با من است
پيش خواهم رفت
پيش از آن كه پيشي بگيرد از من دور شود
راهها را خواهم بست
خواهم باريد
سنگين
هميشه راهي باز پيدا ميشود
همين كه خيال ميكني
رسيدهاي به قرار
راهي بيراه
مثل سگي وفادار
پوزهاش را باز پيش پايت ميگذارد
تا دوباره دور شوي
دور
از قراري كه
خيال ميكردي
بيهودهاست
جلو نميرويم
دور خود ميچرخيم
اين را عقربههاي ساعت هم تأييد ميكنند
نقابي كه داشتم
برداشتم
پشتِ نقاب
كسي ماندهاست
نميبيند
نميگويد
نميداند
نميپرسد
نميخواهد
پشتِ نقاب
كسي ماندهاست
نميماند
و آنگاه
از دل ما علفهايي ميرويند
گل ميكنند شكل دلهاي ما
با نسيمي
سر در گوش هم ميبرند و چيزي به هم ميگويند
با نسيمي از ديگرسو
فراموش ميكنند
براي خنديدن
هنوز راههاي زيادي پيدا ميشود
ميتواني جلوي آينه بايستي و
براي خودت شكلك دربياوري
(اين كار فقط يكبار خندهدار است)
ميتواني بنشيني و
حماقتهاي زندگيات را
يكي يكي پيش رو بگذاري و بشماري
(اين خندههاي بيشماري را در پي خواهد داشت
اگرچه كمي تلخ)
يا اگر هيچيك ميسر نشد
بيدليل بلند شو بلند
قاه قاه بخند
(قهقهههاي هيستريك هم
گاهي گرهي را باز ميكنند
بگذار بگويند ديوانهاي
وقتيكه ديوانگي
تنها مجالِ توست براي خنديدن)
اگر باز نشد
روي ميز
دستهايت را به هم حلقه كن
پيشانيت را روي انگشتهاي درهم فرورفتهات بگذار
و زار زار گريه كن
آنقدر گريه كن
تا گريهها تمام شوند
حتماً ديگر در تو جايي باز خواهد شد
براي يك لبخند
پا به پا ميكني
خستهاي
اما بايد بروي
ميداني كه
بزرگترين سفر زندگيات را هم
زماني خواهي رفت
كه از هميشه خستهتري
هنگام برگشتن
نگاهم به روبرو بود
اما پيِ چيزي در پشتِ سر ميگشت
ميرفتم و
نميرسيدم
ميرفتم و
نميدانستم
دارم برميگردم
يا
برميگردم
مي خواهم از دري ديگر بگويم
خود را به راهي ديگر مي زنم
پايان همه راه ها اما
يك در پيدا مي شود
با كوبه اي كه چون مي كوبم
صداي پايم را
در مي آورد
كه بازمي گردد
از هر دري كه مي گويم
به هر راهي كه مي زنم
واي از اين زندان بي ديوار
مي روي مي روي مي روي ...
از كجاش فرار كني