دو خط موازي
در بينهايت به هم خواهند رسيد
تا بينهايت
با تو خواهم آمد
دو خط موازي
در بينهايت به هم خواهند رسيد
تا بينهايت
با تو خواهم آمد
برفي سنگين نشسته روي سرم
اما ميگويند
راهها همه بازند
راهها هنوز بازند
اما معلوم نيست
اين بازي تا كي ادامه دارد
انجام قصه را بگو
نه تو شهرزادي نه من شهريار
درنگ اگر كني
به قتلگاه ميبرند
هزار و يك شبِ ما را
و خورشيد آنقدر دور شد
كه سايهام به جادههاي دور رسيد
اين جادهها اما
به جايي نميرسند
بايد برگردم
به شبِ خودم
همسايهي نزديكم
و اين سكوت يعني
معناي شعرهام
چمدانش را بستهاست
كلمات
مات
مبهوت
ُُزل زده در سكوت
چمدانش را بستهاست
درونم را ميكاوم
چنگ ميزنم
شعر نگفتهاي مانده هنوز
با آن كسي شاد نخواهد شد
با آن كسي غمگين نخواهد شد
با آن كسي عشق نخواهد ورزيد
با آن كسي نفرت نخواهد ورزيد
با آن كسي زندگي نخواهد كرد
با آن كسي نخواهد مرد
با آن ...
آني نمانده ديگر
اين بود
آنچه به چنگم آمد
كسي به در كوبيد
بلند شد
موهايش را مرتب كرد
در را باز كرد
باد بود
برگشت
آشفته مو
خطي كه هر روز روي ديوار ميكشم
روزهايي را شماره ميكند
كه ديوارم شدند
روزهايي كه مثل باد
بگذرم از ديوار
كجا خط كشيده شدند
ميلههاي فلزي سرد ميانشان
همديگر را در آغوش كشيدهاند
دو زنداني
دو زندانبان
زمان انتظار تمام شد
ديگر شعر غمگيني نخواهم نوشت
ديگر
شعر غمگيني نخواهم نوشت
كسي نميآيد
قرار نيست بيايد
ديگر
شعر نخواهم نوشت