بعد از ظهر هاي دلگير
آبان ماه
كه برگ هاي نيمه زرد به تن درخت
عاريتي هستند
و چند كلاغ در پرواز
از پشت درختان مي گذرند
بعد از ظهر هاي دلگير
پاييز شميران
كه من را به طولاني بودن شب
اميدوار مي كنند
بعد از ظهر هاي دلگير
آبان ماه
كه برگ هاي نيمه زرد به تن درخت
عاريتي هستند
و چند كلاغ در پرواز
از پشت درختان مي گذرند
بعد از ظهر هاي دلگير
پاييز شميران
كه من را به طولاني بودن شب
اميدوار مي كنند
به تاريكي شب
خو گرفته ام
و روز برايم زياد
روشن
و زياد شلوغ
است
گوييا پاي زمان
پيچ خورده
و دمر افتاده است
و همچنان ساعت پنج ِ
عصر بيست و چهارم آبانِ
هزارو سيصد و هفتادو
پنج است
در اين چرخش بي محابا
هر چيز نامي را مي جويد
و لحظه اي از آب
گل، آسمان و گياه مي گوييم
و سپس همه چيز به سكوت
باز مي گردد
سكوت چه لحظه باشكوهي است
كه دوام مي يابد
در بي پاياني لحظات
و در بي پاياني سكوت
هستي و نيستي با هم هستند
و اين دنيايي هستند
و اگر بنا باشد چيزي باقي باشد
از جنس ديگري است
حتما نوعي انقطاع هم هست
كه تا " هستيم" به معناي اين دنيايي
نشان دو امر باقي را نمي توانيم درك كنيم
بودن من
با من نيست
و از من نيست
بودن من جايي
آن سو تر است
جاي همه بودن ها
كه شعله من و ما
در آن خاموش مي شود
از من چيزي جز من
باقي مي ماند
كه خاطره اي است از من
در خاطره جهان
گربه ها
از مسير هايي مي گذرند
نمي توانيم دنبال آنها
برويم
ولي مي توانيم حس كنيم
كه از مسيري مي گذرند
كه معنايي جادويي
دارد