دست تقدير
شاعر : حديث سليماني
نفرين خدا بود زمين گير شديم
بازيچه هرزه دست تقدير شديم
در آينه ها نگاه كن ، مي بيني !
ما زودتر از مادرمان پير شديم!!
دست تقدير
شاعر : حديث سليماني
نفرين خدا بود زمين گير شديم
بازيچه هرزه دست تقدير شديم
در آينه ها نگاه كن ، مي بيني !
ما زودتر از مادرمان پير شديم!!
شعر مي گويي
شاعر : احمد موسوي نژاد
من برايت ترانه ميخوانم، پاسخم را به شعر ميگويي
آسمانم دوباره بارانيست، مثل وقتي كه شعر ميگويي
من برايت ترانه ميخوانم، زيرِ بارانِ شعرِ تو، بيچتر
مثلِ چتري كه عاشقت شده است، با لبي بسته شعر ميگويي
چكهچكه، پر از بهاراني، بارشِ بوسههاي باراني
گونهام خيس ميشود وقتي كه تو با بوسه شعر ميگويي
برقي از مشرقِ افق برخاست، احتمالا به ناز ميخندي
رعدِ مغرب، نشاني اين است: كه تو با گريه شعر ميگويي
خيسِ باران، تمامِ پيرِهنم به تنم مثل چسب چسبيده
مثل نرمِ تو را بغل كردن، وقتي از عشوه شعر ميگويي
از تو سر زد كمانِ رنگيني روي سقفِ مدور چشمم
روي آن دلپذيرِ رنگينيال، چه بهارانه شعر ميگويي
آفتابِ آسمان خنديد… شعرِ تو بيتِ آخرش مانده
پيشگوي هواشناسي گفت: آخرِ هفته شعر ميگويي
آگهي
شاعر : محمد محسن خادم پور
عشق باران مي كند ابر ترا
سبزه زاران مي كند عطر ترا
مي كشد آتش به جان و كام تو
شعله مي پوشد تنِ پيغام تو
مي ستاند از تو آسايش قرار
از خودت سمت عزيزي در فرار
ميدوي هر جا بيابي يك اثر
مي نهي سر گرچه باشد صد خطر
گر نيابي دل پريشان مي شوي
كوچه ها را لنگ لنگان مي دوي
قيمت بازار ارزان مي نهي
آبرو را مي گذاري آگهي
آي اي مردم دگر من نيستم
آنزمان بودم كه با او زيستم
شكرانه
شاعر : محمد محسن خادم پور
عاشق شدم دوباره ، مطرب به ساز برخيز
نازت نياز دارم ، دستم دراز بر خيز
مستم من از نگاهت،خواهان خاك پايت
بيدارو بيقرارم ، امشب به راز برخيز
از دشمنان چه پنهان، با دوست همزبانم
شكرانه وصالش ،ايدل نماز برخيز
از درگهش نراند ، عشاق آشنا را
ميخانه مي گشايد، از اين فراز برخيز
چون عذر ميپذيرد ، ساقي بريزجامي
ميدان جلوه باز است،جانا به ناز برخيز
تا فرصتي است باقي،ايدل تلاش ديگر
زان پيشتر كه گويند با اين جواز برخيز
نياز
شاعر : سجاد صادقي
اينجا براي عاشقي طوفان نياز است
چون لحظه هاي تشنه را باران نياز است
وقتي كه مي آيي به سويم مرهم آور
چون دردهاي كهنه را درمان نياز است
آغاز هاي مرده را بگذار و بگذر
اينجا مسير عشق را پايان نياز است
من هيچگاه كافر نبودم با دو چشمت
از ابتدا تا انتها ايمان نياز است
بق كرده ام باران بزن بر زخم هايم
اينجا دلي شاد و لبي خندان نياز است
اين را تو گفتي ” دوريت درد كمي نيست
گاهي براي دلخوشي هجران نياز است “
بغض
شاعر : وحيد شير دستيان
در گلويم مانده بغضي اي خدا
مي كنم اينك سكوت پر صدا
دست حسرت مي خورد بر سينه ام
اين چنين است روزگار بي حيا
تا كه دست عاشقي دادم به كس
بوي غربت آمد وگشتم جدا
قصد آن دارم شوم همراه غم
شايد او كمتر زند ضربه به ما
سوي ديگر مي روم از اين ديار
تا نخورده غم به گردن از قفا
كشنده ترين اسلحه تاريخ
شاعر : تارا محمد صالحي
چشمانت را بايد
به بزرگترين موزه هاي اسلحه شناسي دنيا
قرض ميدادي
اين كشنده ترين اسلحه تاريخ را
رسيد موسم مستي
شاعر : كريم لقماني
درآن پياله چه ديدم كه باز مستم كرد
كه قفل عشق بريدم دوباره دستم كرد
هرآنچه درد كشيدم به حال مستي بود
قراروُ عهد چوبستم مرا شكستي بود
گره گشا نگردد دوباره كردن كوچ
دگر اميد نباشد ! دراين جهانِ پوچ
كجاست كه بگردم ؟ وفا كجاجويم !
كويرخشك نصيبم ، گلي نمي بويم
خيال باطل مارا !! كه گاه خندانيم !!
چوشمعِ مرده، كه درگورعشق پنهانيم
هواي خزانم ،همچنان پريشان است
بسانِ ابرتيره، كه شوق باران است
مراميكده بردند هميشه غم باشد ؟
تلاطمِ افكارم وُ دوچشم نم باشد ؟
فلك توخوش بنوازكه گوش من كرشد
رسيد موسمِ مستي وُغصه ازسرشد !!
آبي آرام
شاعر : حديث سليماني
وقت بگذاركسي صرف شود از دهنت
روبرويت بنشيند وَ رها از بدنت
دكمه سوم آن روشن فانوسي را
وانكرده بخَزَد سمت چپ پيرهنت
وقت بگذار يكي باز نشانت بدهد
فرقها هست دَم رفتنت و آمدنت
پشت هر وسوسه در نام زليخواهي ! ها
يوسفي هست كه رد ميشود از بند تنت
عشق ليوان شرابي كه تو مي نوشي نيست
اتفاقي ست كه پر ميشود از ريختنت
رفتنم آبي آرام غزل بازي هاست
وقت نگذار سر طعنه به دريا زدنت !
برگي
شاعر : محمد تركمان
اي درخت!
چه سخت
براي باد مي رقصي…
و دل از
وصله هاي پريشان خود
نمي كني؟
:
حريفِ باد نمي شوم
اما
اين “وصله” هاي زرد
كه از تنم مي ريزند
رختِ با شكوه بهارم
بودند!
صبر كن!
برف مي آيد و باز
شكوفه مي آري؛
:
« حسم »
وقتي مرده است
رقص با تنِ سرد
چه سودي دارد؟