رنگ و بوي عيش دارد ماتم ديوانگي
در شگفتم از هواي عالم ديوانگي
نيك سنجيديم در روز ازل فرقي نبود
شادي فرزانگي را با غم ديوانگي
مي شكوفد غنچه ي خورشيداز شاخ جنون
موطن طوباست باغ خرم ديوانگي
ازدم عيسي اگرجان يافت جسمي ني شگفت
زنده شد دلهاي بي جان از دم ديوانگي
از طبيب عشق پرسيدند راه چاره گفت
التيام زخم دل را مرهم ديوانگي
طالبان گوهر مقصود سودا مي كنند
قلزم فرزانگي را با نم ديوانگي
با چراغ پرفروغ عقل ره گم مي كنند
عاقلان پخته در پيچ و خم ديوانگي
خوش عمل ازبخت نيكومي نشيندهرپگاه
بر گل انديشه ي ما شبنم ديوانگي