من با تو كاملم
من با تو رازي روشن
من با تو نام هستي ام اي دوست
اي يار مهرباني و تنهايي
من با تو روشنان را
فرياد مي كنم
از عمق ظلمت شب يلدايي
و كهكشاني اينك در چشم هاي تو
اي دوست اي يگانه ترين يار
من
با تو كاملم
راز رواي رودم
گرم سرودم اي دوست
من راز چشمه ها را ميدانم
من راز رودها را مي دانم
و راز درياها را
من در تمام هستي جاري شدم
و راز چشمه ها را با رود باز گفتم
و راز رودها را با دريا
فرياد لاله بودم در قلب سخت سنگ
نجواي رويش بودم در بطن سرد خاك
من سنگ را شكافتم و لاله وش شكفتم
من خاك را دريدم و سرسبز روييدم
گلسنگ را پرنده آوازخوان شدم
و با خيال آب
يك سينه راز گفتم
و در تمام شب
با ناي خونين
خواندم
من با تو كاملم
مه پرواز كنان آمده ام
نرم زي بام جهان آمده ام
باده در جام سحر ريخته ام
مست آن رصل گران آمده ام
پاي بر فرق شبان كوفته ام
تا ز خورشيد نشان آمده ام
موج
آتشكده سبز نياز
موج رقص كنان آمده ام
دشت خنياگر خورشيد سرود
دشت را چنگ و چغان آمده ام
بوسه بر آتش عصيان زده ام
ديده را شعله فشان آمده ام
يك جهان خشم كنان آمده است ؟
صد جهان خشم كنان آمده ام
اي دير سفر پنجره بگشاي و تماشا كن
اين شب زده مهتاب گل آسا را
اين راه غبار آلود
اين زنگي شب فرسود
وين شام هراس آور يلدا را
اين پنجره بگشاي كه مرغ شب
مي خواند شادمانه دريا را
فرياد فرياد
تو ساحرانه زيبايي زيبا
تو جادوي غريب تماشايي
و برق هوشياري
در چشمهايت رخشان
تو مثل خواب كودكانه
شاد به افسانه اي
تو شادي بزرگ مني
اي دوست
تو عاشقانه باروري از مهر
و آن جنين زيبا
در خون و خواب و خاطره ات
مي رويد ناگاه
مثل طلوع سرخگلي در باد
در روزگار اينهمه بيداد
در روزگار اين همه تنهايي
تو عدل و آفتابي
نور و نوازشي
تپشي در دل
وزشي بر جان
در اين
زمان زمانه تاريكوار بودن
وقتي كه مي بينم
درد خموشوار نگاهت را
سر مي گذارم آرام بر سينه ات
و چشمه وار مي گويم از شوق
تو روح باراني
چه نيلگونه شبي بود باغ مي باريد
گريز روشن برگ
سكوت گرم نسيم
و باغباني آب
بهار باران بود
هزار سكه زرد
به چشمه سارنشست
هزار خنده نيلي
با باغ خفته شكفت
هزار نيلوفر
چه نيلگونه شبي بود
او نمي دانست
چه باژگونه بهاري
در آن هميشه جاري
چه هايهويي بود
بهانه مي آورد
و آسمان را بهانه جو مي خواست
و ابر را به شكوه مي باراند
گلي كه با من بود
و ماهتابي بود
بهانه مي آورد
و آسمان را بهانه جو مي خواست
و ابر را به شكوه مي باراند
بهانه مي آورد
من از گلي كه با شكفتن ماه
به باغ مي تابيد
و مهرباني كه خفته با من
نشسته و شكفته با من
و گيسوان خزانيش را
شبانه به شانه من
رها مي كرد و شاد مي خنديد
بهانه جو بودم
و آسمان را بهانه مي آوردم
و ابر را به شكوه مي باريدم
خدا خدا مي كردم
و باغ كودكيم را صدا
صداي مي كردم
شعري
براي رود نبايد سرود ؟
آيينه دار بيد است اين باغ باژگون
شعري براي گل نسرايند شاعران
عزلي سبز
در باغهاي سرخ شقايق
شعري براي آهوي چشمي كه
مي گريزد
تا دور دست شب
انديشه هاي دورش با ياد
شعري براي سايه لبخندي
و درد شادمانه بيهوده اي
شعري براي ناروني تنها
در باغ شعله ور
شعري براي زهره نبايد سرود ؟
شعري براي زهره خنياگر
كه با طلوع شب
بيدار تا سحر
بر نقره
بلند كهن چنگ مي نوازد
خنياگران باد نخوانند
شعري براي باغ
تا بيد گيسوان رهايش را
در باد شبگذر
باران سبز نور و نوازش كند
شعري براي رود نبايد سرود ؟
باغي از صنوبرها
ارغواني از آتش
رودباري از الماس
وز كبوده جنگل ها
مرگ در خزان فرياد
آن زمان كه مي پوسد
ريشه هاي ابريشم
برگهاي نيلوفر
وز كبوده مي ماند
سايه هاي خاكستر
مرگ هيچ زيبا نيست
مرگ عاشقان زيباست
مرگ عاشقانه ي شهر
مرگ عاشقان در شب
با شكوهتر مرگي ست
مرگ عاشقانه ي رود
بر كناره ي دريا
مرگ نيست
وز مرگش مي خواني
مرگ شاهوار اينست
انسان
كوته قدم مباش
زير ستارگان
تا در پگاه بدرود
هنگام رفتن از خويش
يك آسمان ستاره تو باشي
كودك در گذار بيم
مي لرزد به يك نسيم
مي سوزد به شبنمي
كودك بيمناك را
سايه نشين خاك را
مادر مهر
طالعي
زخم تو سبز مي شود
مرگ تو عشق
عشق تو كين
وه گل سرخ را ببين
مي رقصد به شبنمي
مي نازد به عالمي
ما را چه مي شود كه نمي گوييم ديگر
شعري براي جنگل
شعري براي شهر
شعري براي سرخ گلي
قلبي زخمي ستاره يي؟
آيا شكوه حادثه مبهوت كرده است
انبوه
شاعران را ؟
چنگ گسيخته
و زخمه ات شكسته
مقهور مي نشيني و ناباور
از رود رهگذر
چنگ گسستگي را با زخمه شكسته رها كرده يي
بيزار زندگي
وز تنگناي پنجره ات پيچكي كه سرخ
سر مي كشد به خلوت خاموشت
فرياد مي كشي و نه فريادي
با پرده هاي سنگين
انگار هيچ پنجره يي نيست
و در شب ملول تو اشباحي
فرياد مي كشند و نه فريادي
در جمع مهربانان
مي خواستم بگويم
ياران خدا را
لحظه اي درنگي
ياران
و بهت سنگين بود
و هر چه بود نفرت و نفرين
من ديده ام چه شبها
در خلوت شبانه ياران
با هاي و
هوي بسيار
بهتي غريب را كه چه سنگين نشسته بود
در جمع مهربانان
آنها كه سالها
فرياد مي كشيدند
آه اي صداي زنداني
اي آخرين صداي صدا ها
آيا شكوه ياس تو هرگز
از هيچ جاي اين شب منفور
نقبي به سوي نور نخواهد زد ؟
افسوس! من به درد فروماندم
در حيرتي كه با من
مي خواستم بگويم
هنگامه فلق
فرياد ارغوان را
سرد و ستروني
اما چگونه؟
بهت سنگين بود