من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

پيامي براي پاپ

۲۹ بازديد
 

نيروي ضد معنا
ماديگراي تجاوزگر
اَمّاره نام دارد
اَمّاره‌1
از عوامل جهل است‌
آز و خشونت و خودخواهي‌
بدخواهي و ستم را
در پيشگاه تابناك خرد
به حركت نامعقول‌
به جنگ و تباهي واميدارد
q
مشت گره‌شده‌
تير و كمان‌
نيزه و چاقو
در عهدهاي نخستين‌
ابزار حمله‌
يا دستيار دفاع يك‌تنه بودند
مسيح عليه‌السلام‌
حتي ضربه يك سيلي را
نشان ناداني مي‌دانست‌
و دست سيلي‌زننده را
به تكرار ضربه‌
به سوي پشيماني‌
فرامي‌خواند
خداي صاحب بينائي‌
عشق مسيح را به نور خرد
چون وسيع ديد
بشارت ظهور احمد2
آن برترين نماد خرد را
نصيب او فرمود
q
اَمّاره
در اطاعت از جهل‌
ناراضي از ظريفكاري تير و تفنگ‌
دنبال كشف مرگبار اُپِنهايمِر
و پيروانش‌
ميل به كشتار جمع كرد
حريصهاي جهاني‌
مسحور وسوسه‌ي استعمار
با عزم نسل‌كُشي‌
خشونت بي‌حدّ و مرز را
خواهان شدند
آنان‌
پيگيرانه‌
در صنعت سخيف بمب و موشك
چندان كوشيدند
كه كار كشتن ميليونها انسان‌
امروز ساده‌تر از
رفتار پشه‌كُشها
با پشه‌ها شده است‌
q
در عصر ما
لَوّامه3‌
يا وجدان‌
در جمع بيشمار اَمّاره‌
از كار پند و نصيحت‌
وامانده‌
و نوميدانه بركنار شده‌
جمع قليل مطمئنّه‌4
در قريه‌هاي كوچك و كمياب‌
در انزواي حيرت‌
تنها و غمزده‌
به انتظار بازگشت‌
به انتظار دعوت ربّاني‌
روزگار مي‌گذرانند
q
گردنكشان‌
شكنجه‌گران‌
زندانسازان‌
جنگ‌افروزان‌
در هر مقام و آيين
به نسلهاي رهرو تقليد
آموختند
چگونه در شكار هستي مردم‌
ماهر شوند
و مرگ كور را
چگونه در زير چرخهاي قساوت‌
نمايش دهند
q
آنان كه
فن دوگانه انديشي را
به ذهنها
تعليم داده‌اند
آنان كه در زمان مسيح
خصم صريح او بودند
و يا
برخي كه نام آيين‌اش را
به زشتكاري خود
آلودند
بايد بدانند
دانشوران الهي‌
اين آورندگان كتابهاي خرد
علم و پيام و حكمت را
از خالق عليم و حكيم‌
هديه گرفتند5
آنان بايد بدانند
نفرين جمله رسولان را
بيزاري مسيح را
دشنام صلح‌جويان جهان را
براي ابد
از آن خود كرده‌اند
q
آنان بايد بدانند
خرد هماره‌
در مقابله با جهل است‌

طاهره صفّارزاده‌
شهريور 85

________________________
1. نفس غريزي كه امر به اعمال ناشايست مي‌دهد، سوره يوسف آيه 53 .
2. سوره صف‌ّ آيه 6 .
3. نفس ملامتگر، سوره قيامت آيه 2.
4. روح انسان كامل‌، سوره فجر آيه 27 .
5. سوره انعام آيه 89.


سفر عاشقانه

۳۲ بازديد
 

سُپور صبح مرا ديد
كه گيسوان درهم و خيسم را
ز پلكان رود مي‌آوردم‌
سپيده ناپيدا بود



دوباره آمده‌ام‌
از انتهاي درّه‌ي سيب‌
و پلّكان رفته‌ي رود
و نفس پرسه‌زدن اينست‌
رفتن‌
گشتن‌
برگشتن‌
ديدن‌
دوباره ديدن‌
رفتن به راه مي‌پيوندد
ماندن به ركود
در كوچه‌هاي اوّل حركت‌
دست قديم عادل را
بر شانه‌ي چپ خود ديدم‌
و بوسيدم‌
و عطر بوسه مرا در پي خواهد برد



سپور صبح مرا ديد
كه نامه را به مالك مي‌بردم‌
سلام گفتم‌
گفت سلام‌
سلام بر هواي گرفته‌
سلام بر سپيده‌ي ناپيدا
سلام بر حوادث نامعلوم‌
سلام بر همه
اِلاّ بر سلام فروش‌
سراغ خانه‌ي مالك مي‌رفتم‌
به كوچه‌هاي ثابت دلتنگي برخوردم‌
خاك ستاره دامنگير
صداي يورتمه مي‌آمد
صداي زمزمه‌ي ميراب‌
صداي تَبَّت يَدا
درخت را بردند
باغ را بردند
گوش را بردند
گوشواره را بردند
اما جدِّ جدِّ مرا
عشق را
نبردند



من از تصرّف ودكا بيرونم‌
و در تصرّف بيداري هستم‌
تصرّف عدواني را رايج كردند
تصرّف عدواني‌
سرنوشت خانه‌ي ما بود
سرنوشت ساكنان نجيب‌
فاتح كه كوه نور به موزه مي‌آورد
به شهر من شب را آورد
به ساكنان خانه‌
سپردم كه شب به خير بگويند
وگرنه در سكونتشان اختلاف خواهد بود
به روح ناظر او شب به خير بايد گفت‌
به او
به مادر من‌
زني كه پيرهنش رنگ‌هاي خرّم داشت‌
من از سپيد و صورتي و آبي‌
آميختن را دوست مي‌دارم‌
رنگ بي‌رنگي‌
رنگ كامل مرگ‌



درخت‌ها زردند
عجيب نيست‌
فصل بهارست‌
در اصفهان درخت كجي ديدم‌
كه سبز و رويان بود
كنار تپّه‌ي افغان‌
من و تو يك مليون‌
افغان هفشت هزار
من و تو را
بردند
كشتند
و ما دوباره آمده‌ايم‌
و مي‌خواهيم به يادگار
عكس بگيريم‌
بر روي تپّه‌اي كه بر آن مرديم‌
من اهل مذهب پرسشكارانم‌
اسكندر گرفت‌
يا تو تقديم كردي‌
خريدار خريد
يا تو فروختي‌
در جستجوي كفش آبي بودم‌
كفّاش قهوه‌يي آورد و سبز فروخت‌
نوروز كفش نويي بايد داشت‌
نوروز برف غريبي مي‌باريد
در هفت سين باستاني‌
سرخاب را ديدم كه هلهله مي‌كرد
و سين قرمز سر ساكت بود
اي بانوان شهر
گلويتان هرگز از عشق بارور نشده‌ست‌
و گرنه سرخاب را به اشك مي‌آلوديد
و سين ساكت سر را سلام مي‌گفتيد
سلام بر همه اِلاّ بر سلام فروش‌



در اين سكوت مرئي‌
آن ساعت بزرگ نامرئي‌
با ضربه‌هاي مرموزش‌
شعر مرا به كار مي‌خواند
من از تصرّف ودكا بيرونم‌
و در تصرّف نامرئي هستم‌
فريادهاي لفظي‌
تنبور قوم لوط است‌
پرواز آفتاب لب بام است‌
مقصد به گم شدن و تاريكي دارد
شاعر بايد شاعر به واقعه‌ي هستي باشد
و نبض واقعه‌ي هستي باشد
وقتي كه از نماي فاخر شعرت‌
به خويش مي‌بالي‌
آيا ارج تشبيه را درمي‌يابي‌
آيا دست تو هم‌
همچون دست الفاظ
به سوي بلندي‌
به سوي نور
به سوي نيروانا هست‌



سال گذشته‌
سال مرگ و گذشتن بود
سال سكوت نبض هاي بزرگ‌
نبض هاي شاعر
در اين هواي افيوني چه مي‌گذرد
تويي كه مي‌گذري در من‌
منم كه مي‌گذرم در تو
غمي كه از فراز تمنّاي جسم مي‌گذرد
و جسم را رايج كردند
كمبود شوق‌
كمبود سربلندي را رايج كردند
كمبود گوشت‌
كمبود كاغذ
كمبود آدم‌
مردان روزنامه‌
وقت وفور كاغذ هم‌
مكتوب روشني ننوشتيد
ديكته نوشتيد
سرمشق بد نوشتيد



مغول شمايل شب را داشت‌
شب رنگ سوگواران است‌
مكتوب سوگوار
تاريخ نسل خام پلوخواري است‌
كه آمدن و رفتنش‌
مثل خنده‌ي ديوانگان‌
بدون سبب‌
و بيهوده‌ست‌
و زندگاني‌اش‌
خزه را مي‌ماند در آب‌
پر از تحرّك ظاهر
و ركود باطن‌
آيا انسان قبيله‌اي‌ست‌
كه در تصوّر خوردن مي‌كوچد
آيا حديث معده‌ي لبريز
لب‌هاي دوخته‌
و حنجره‌ي خاموش‌
ربط و اشاره‌اي
به مبحث "بودن‌" دارد



سپور را گفتم‌
خبر چه داري‌
گفت زباله‌
بودن از انحصار خبر بيرون است‌
چكار دارم‌
كوتوله‌ها چه شدند
چكاره شدند
كجا هستند
و يا چرا نمي‌شنوند
صداي پاي كسي را
كه از افق برمي‌گردد
و برمي‌گردد به افق‌
من اهل مذهب بيدارانم‌
و خانه‌ام دوسوي خياباني‌ست‌
كه مردم عايق‌
در آن گذر دارند
صداي هق هقي از دوردست مي‌آيد
چطور اينهمه جان قشنگ را
عايق كردند
چطور
چطور
چطور

تَبَّت‌ْ يَدَا أَبي‌ِ لَهَب‌ٍ وَ تَب‌َّ
تَبَّت‌ْ يَدَا أَبي‌ِ لَهَب‌ٍ وَ تَب‌َّ
تَبَّت‌ْ يَدَا أَبي‌ِ لَهَب‌ٍ وَ تَب‌َّ
و اين صدا
كه از بضاعت سلسله‌ي صوتي بيرون است‌
راهي در رگ‌هايم دارد
به راه بايد رفت‌
بيهوده ايستاده‌ام‌
و بلوچ را
خيره مانده‌ام‌
كه محض تفنّن‌
سه بار در روز
علف مي‌چرد
سه وعده نماز مي‌خواند
اي شاهدي كه گيسوانت به بوي شير آميخته است‌
آيا روزي‌
تو هم‌
به كينه‌
به شكل ديگر عشق‌
خواهي پرداخت‌
و عشق من به خاك اسيري‌ست‌
كه صورت يوسف دارد
و صبر ايّوب‌



در باغ كودكي‌
وقتي كه باد مي‌آمد
و سيب مي‌افتاد
داور هميشه دانه‌ي اوّل را
به خواهر كوچكتر مي‌داد
نبض مرا بگير
همهمه‌ي بودن دارد
و اشتياق عدالت‌
بودن از انحصار خبر بيرون است‌
بودن‌
چگونه بودن‌
تاريخ انفجار عدالت را
تاريخ هم به ياد ندارد
امّا آيا ظلم بالسّويه‌
يگانه چهره‌ي عدل است‌



لب هاي دوخته‌
ديشب را
چون هر شب‌
يا رب‌ّ كردند
بر بورياي مسجد بيداران‌
جايي براي خفتن نيست‌
مردان ذرّه‌بيني‌
اين جِرم‌هاي خودي‌
خانوادگي‌
حتي به بطن روسپيان حمله مي‌برند
شايد ابراهيمي
در آستانه‌ي بيداري باشد
روز دوشنبه‌ي بيداران بود
روزي كه كِتف هاي روشن او را ديدم‌
آن مُهر را ديدم‌
آن كِتف هاي مُهر شده را ديدم‌
آن مست عشق الهي را ديدم‌
در منتهاي خلوت تاكستان‌
از خوشه‌هاي مرده‌ي رَز پرسيدم‌
در تشنگي به جاي آب چه خورديد
خون روباه مگر خورديد
كه اين مستان ظاهري‌
اينگونه چاپلوس و حيله‌گرند
و مي‌
بهانه‌ي مسمومي‌ست‌
كه بزم‌هاي تجاري را
آباد مي‌كند



هرجا كه مي‌روي در كار سنگ و عمارت هستند
اما روح پرنده‌ي راوي مي‌گفت‌
بهشت شَدّاد
وقتي تمام شود
كارش تمام خواهد شد



بانگ حراج از همه سو مي‌آيد
در چار فصل اين مغازه حراج است‌
حراج واقعي‌
جنس
خوب‌
قيمت
نازل‌
يَهُوَه مشرق را به رودخانه داد
و شنبه را به بيكاران‌
هر هفت روز هفته حراج است‌
حتي به شنبه شكر فراغت نداده‌اند
آيا هميشه هوده‌ي دست ناظر
اين بوده است‌
كه خميازه را بپوشاند
آيا دوباره هوده‌ي شب
اين خواهد بود
كه خورشيد تقلّبي شرق را بدام بيندازد
تا پاي شهر مقصد
پاي هزار شهرك را بايد بوسيد
وقتي كه باد نمي‌آيد
پاروي بيشتري بايد زد
بر آشناب‌1
برازنده نيست
جان كندن در آب‌
آن رود دل گرفته و مغبون را ديدم‌
رودي كه آشناب را در خود مي‌بُرد
اما دلتنگي مرا
كه سنگ حجيمي است‌
با خود نمي‌بَرَد



در پاي بيستون‌
پيكره را ديدم‌
كولي بليط فروش را ديدم‌
دستي كه پيكره را بالا برد
دستي كه پيكره را پائين خواهد آورد
كبك رها شده در كوهپايه را مي‌مانم‌
تا قلّه‌هاي دورتري بايد رفت‌
اگر طعام نباشد
هوا كه هست‌
اين كوزه را
از آب سالم آن چشمه شاد كن‌
در كوهپايه نيز ندايي هست‌
آوازي هست‌
چوپاني هست‌
ماندانه مادر چوپان بود
و مادر علّت‌ها
شب شهادت گل‌هاي پارس‌
اي عاشقان خط و شعر و زبان پارسي‌
ماندانه شاهد بود كه‌
مرد بزم و بطالت بوديد
مرد جشن و جشنواره بوديد
و زخم‌هاي جان من از
جشن‌هاي آتيلاست‌



به نامه گفتم‌
اي والا
برخيز
پرواز كن‌
پرهيزت از آنان باد
نيمه روشنفكران‌
كه نيم ديگرشان جُبن است‌
نياز است‌
آنان تو را به عمد غلط مي‌خوانند
شكل نهفته‌ي گل‌
دانه‌ست‌
شكل نهفته‌ي ترس‌
نياز
گيرم تمام پنجره‌ها را بگشايند
گيرم تمام درها را بگشايند
اي بنده‌ي خميده‌
از آوار بار قسط
اقساط ماهيانه‌
ساليانه‌
جاودانه‌
آيا تو قامتي براي نشان دادن داري‌
و صدايي براي آواز خواندن‌
سرك كشيدن كوتاهان از بلندي ديوار
چندين قامت كم دارد



فرمانده از اشاره‌ي فرمان فارغ نيست‌
هميشه رسم همين بوده‌ست‌
امّا رهرو كسي ست‌
كه در فصول شبانه‌
و در ظهور نئون‌هاي رنگ‌
آفتاب را مي‌پيمايد
وقتي در آفتاب قدم برمي‌داري‌
با آفتاب‌
سايه‌ي تو
زاويه‌ي قائم مي‌سازد
قائم به ذات بايد بود
قائم به ذات "او"
و همّت انسان بايد بود
انسان مؤمن‌
انسان دلشكسته كه نيك مي‌داند
در سنگسارهاي جهاني
الطاف اين و آن‌
سنگرهاي شيشه‌يي‌
و چترهاي كاغذي فاني هستند
قائم به ذات بايد بود
قائم به ذات "او" بايد بود
در زاويه‌
درويش انتصابي هم آمده بود
گفتم كه خط رابطه را
حاجت به واسطه نيست‌
گفتم كه عارفان وارسته‌
گويي به عصر ما قدم ننهادند
گفتم سلام بر همه‌
اِلاّ بر سلام فروش‌



از آفتاب آنگونه روشنم‌
كه هرگاه عطسه‌اي بزنم‌
هزار تپّه‌ي خاكي را
از چشم‌هاي باز
ولي نابينا
بيرون خواهم راند
كدام روح من اينك در راه است‌
روح جنگلي‌
روح عارف‌
اين هر دو از هم‌اند
اين هر دو در هم‌اند
آنسان كه اختيار در جبر
و جبر در اختيار
وقتي كه جان عاشق‌
چون پاي حق‌
از همه‌ي گليم‌ها فراتر مي‌رود
جبر مكان‌
با پاي اختيار مي‌آميزد
از آفتاب مي‌گفتم‌
در سايه نيز روشني بسياري‌ست‌
از خنده‌هاي تاريخي‌
قامت دقيانوس است‌
كه از گذشتن سايه‌ي يك گربه بر لب بام‌
بر خود لرزيد
و يارانش بَدَل به يار غار شدند



به رهگذر دوباره رسيدم‌
گفتم نشاني تو غلط بود
كدام مالك را گفتي‌
مالك اَشتَر را گفتم‌
مقصد اشاره بود
كه عشق جمله اشارات است‌
نزد عوام‌
عشق‌
مرغ شبان فريب است‌
دور مي‌شوي‌
نزديك مي‌شود
نزديك مي‌شوي‌
دور مي‌شود
و من به راه
و راه به من
يگانه‌ترين هستيم‌
و من هميشه در راهم‌
و چشم‌هاي عاشق من‌
هميشه رنگ رسيدن دارند
سپور صبح مرا خواهد ديد
كه باز پرسه‌زنان خواهم رفت‌
زمستان 53
________________
1- شناگر و مخفّف آشناي آب‌


سپيدي صداي سياه

۳۴ بازديد
 

صداي ناب اذان مي‌آيد
صداي خوب بلال‌



صداي آن حبشي‌
آن سياه‌
چون صاعقه‌
بر بام شرك و جهل فرو مي‌بارد
دنبال لااله‌
دولت اِلاّاللّه است‌
اَللّه‌ُ اكبر از همه سو مي‌آيد
بلال‌
در جوار رسول (ص‌) آمده‌
هم در جوار او
صُهيب سر زده از روم‌
سلمان‌
فرارسيده از فارس‌
تا انزواي رنگ‌
نهاد يكرنگي باشد



و در مراسم يكرنگي‌ها
كلام ناب اذان را
همراه با خزانه‌ي بيت‌المال‌
به آن سياه‌
كه پرونده‌اش سپيد بود سپردند
كه برترين انسان‌
انسان رهرو تقواست‌1



سپيد چشمان‌2
در ظلمت تجاوز و ظلم‌اند
نور از صفات صاحب نور است‌3
كه رنگ و پوست ندارد
كه جان و جوهر هستي است‌
اين صاحبان پوست‌
در فقر و فاقه‌ي بي‌مغزي‌
دل‌هايشان‌
رنگ كبودي گرفته است‌



معبود شوم رنگ‌پرستان‌
چونان سپيدي آن پنبه‌ست‌
كه مرده‌شوران‌
در گوش مردگان بگذارند
ژوهانسبورگ‌
اينك بايد
آن پنبه را
در گوش برخي از ساكنان خود بسپارد
كه از عذاب شنيدن رها شوند



در عصر بربريّت سوداگران علم‌
اينك دوباره‌
از هر كرانه‌
صداي ناب اذان مي‌آيد
صداي خوب بلال‌
سپيد در جوار سياه‌
جهان به سوي نمازي عظيم مي‌آيد

خرداد 65
___________________
1- سوره حجرات / آيه 13
2- سپيد چشم‌: زشت‌، بي‌حيا
3- سوره نور / آيه 35


شيرها كه با توپ نقره اي بازي مي كنند

۲۹ بازديد
 

هر شب مرا بيدار مي‌كنند
شيرهاي سنگي جلو عمارت را مي‌گويم‌
من گذرگاه توپ‌هاي سنگي هستم‌
توپ‌هاشان رنگ نقره دارد
و نفس‌هاشان هُرم غريو
من از پنجه‌هاشان مي‌ترسم‌
پنجه‌هاشان كه توپ‌ها را پرتاب مي‌كنند
سرم روي سينه‌ام به منتهاي ترديد رسيده‌ست‌
كدام نسيم نمناكي گرم پوستم را خواهد سترد
دكترها دوباره مي‌پرسند
در روز به چه چيز فكر مي‌كردي‌



اما شيرها
حرف من اينست‌
نيازي نيست اينسان خشمگين نگاه كنند
و يا اعتنايي به من داشته باشند
من كه هر شب پاورچين
به بستن پنجره‌هاي اطاقم مي‌روم‌
و در خانه را
با قيد احتياط به قفل مي‌آرايم‌


روشنگران

۳۳ بازديد
 

درياب‌
لحظه‌هاي هدايت را
دريـــاب‌
هنگام اتّصال به درياي معرفت‌
جان تو بندري ست‌
جاي ورود نور
جاي صدور نور



اين بلع نور
اين جذب نور
بايد عصاره شود
نيرو شود
حركت شود
به راه به پيوندد
و گرنه‌
پرورش تــن‌
و پروراندن هوش‌
آن نطفه‌ي خصيم خواهد شد



هنگام وصل‌
وصلي به برق‌
فكر تو روشن است‌
روشنفكري‌
كليد را
با دست سهو پائين مزن‌
اين برق مصرفي‌
از مصارف خوب است‌
بر جثّه‌ي هزينه نمي‌افزايد
در كند و كاوها
دنبال آن جرقّه‌ي فطرت‌
دنبال آن ستاره‌ي مكتوم‌
دنبال وصل باش‌
روشنگران راه‌
هم "صادق‌"اند و هم عالِم‌
هم "باقر1" اند و هم عابد
هم "قائم‌"اند و هم ساجد
كليد دانش ناپيداها
به امر خالق يكتا
در اختيار دانش آنهاست‌
ناســوت‌
رخت به لاهوت مي‌كشد
لاهــوت‌
جاذب ناسوت است



اين ماهواره و طيّاره‌
ما را فراز بام تحيّر كشانده‌اند
در اين شگفتي‌
در اين شكست فاصله مقصد كجاست‌
با علم ظاهري‌
از استخوان خرد و شكسته‌
اعمال دست و پا
از قلب ايستاده‌
حركت زنــده‌
از چشم رو به كوري‌
هنر "خواندن‌"
سر مي‌زند
اين اهل فن‌
اين پيچ و مهره‌هاي معجزه‌گر
چون باغ و چون شكوفه‌
مخلوق دلرباي خداوندند
دل را
به شكر و شگفتي واميدارند
اما مسير حركت نيرو
بسوي مقصد اصلي بايد باشد
مقصد اساس رابطه بايد باشد
تا جسم درخور هستي‌
تا ذهن لايق حرمت باشد
و گرنه پرورش تن‌
و پروراندن هوش‌
آن نطفه‌ي خصيم خواهد شد2



هنگام اتّصال‌ِ به درياي معرفت‌
جان تو بندري ست‌
جاي ورود نور
جاي صدور نور
درياب لحظه‌هاي هدايت را
درياب‌
دي‌ماه 65
_____________________
1- باقرالعلوم‌: شارح و روشنگر علوم‌
2- سوره ياسين / آيه 76


سبزه

۲۷ بازديد
 

آن سبزه‌
كز ضخامت سيمان گذشت‌
و قشر سنگي را
در كوچه‌ي شبانه‌ي بابُل‌
تا منتهاي پرده‌ي بودن‌
شكافت‌
آن سبزه زندگاني بود



آن سبزه زندگاني بود
و پاي باطل تو
آن پاي بويناك‌
با چكمه‌هاي كور
آن سبزه را شكست‌
آن سبزه‌
رويش آزادي‌
آن سبزه‌
آزادي بود


درخت افرا

۳۱ بازديد
 

كج نيستند
اين جماعت اَفرا
از بيم سايه‌
خم شده‌
سر بهم آورده‌
تكيه بهم داده‌اند
اَفراي تك‌
كز چارسو به نور رسيده‌
آرام و راست‌
بر پا ستاده‌
و پشتوانه‌ي تنهائي‌
بنياد سربلندي اوست‌



اما جماعت اَفرا هم‌
كج نيستند
از بيم سايه‌
خم شده‌اند
از سايه عمارت و كاج‌
اينسان رميده‌
درهم خميده‌اند
در اين خشوع‌
پروازشان به جانب نور است‌
اين خم شدن‌
خم شدن مرداني نيست‌
كه از مسير بردن سكّه‌
كه از مسير بردن رتبه‌
به انحناي دنائت مي‌افتند
كج نيستند اين جماعت اَفرا
كج‌شان مبين‌
اين اهل معرفت‌
اهل كمال‌
دائم به سوي نور
قد مي‌كشند
حتي‌
وقتي خميده‌اند


رهرو تنها

۲۸ بازديد
 

در عصر ما
خرد
به رهروي تنها مي‌ماند
مبهوت همهمه‌ي ماشين‌ها
خياباني از شب‌
رانندگاني از تبار شتاب‌
در مسابقه‌اي پوچ‌
به سوي مقصد هيچ‌
چنان به سرعت مي‌رانند
كه جان خرد را
در معرض خطر نمي‌بينند
آنها به دامگاه تصادف مي‌افتند
در بودن و نبودنشان‌
حرفي نيست‌
خرد
اسير تصادف نمي‌شود
آنها كه از كنار خرد
رد شدند
بي‌ملاحظه‌ي آن‌
با بوق و با شتاب‌
بهم رسيدند
امّا در مرگ غير لازم‌
آنها بهم رسيدند
امّا در نابودي‌


در انتظار كلام

۳۰ بازديد
 

بخوان بلند بخوان‌
در صبح اين تلاوت معصومانه‌
صداي ناب اذان مي‌آيد
وقتي صداي ناب اذان مي‌آيد
دل در حضور مي‌آيد
دل حاضر است‌
و سهم "گرم بودن‌" خود را
از نور اين پيام قدسي بي‌مرز
از بطن اين ستون صوتي معنا
برمي‌دارد



بخوان بلند بخوان‌
كه صبر منتظران بي‌تاب است‌
چه انتظار عظيمي بود
وقتي كه جان پاك رسول‌(ص‌)
در عرصه‌ي حصار خوف و رجا
در عطش يك كلام بود
كلام پاك خداوند
كه مي‌رسد با جبريل‌
به حنجره‌ي او
زان پس‌
قلوب آفتابي اللّهيان‌
قلوب خالص دين‌خواهان‌
به صوت خوب علي‌(ع‌) گوش مي‌دهند
كه خوشترين تلاوت عشق از اوست‌
از مولا
اي قاريان كوچك‌
چه حنجره‌هاي خوشبختي داريد
كه آيه‌هاي علم اوّل و آخر
كه آيه‌هاي علم ظاهر و باطن‌
فخر عبورشان را
به ساحت آنان بخشيدند
پيوندتان‌
به حنجره‌هاي پيمبر است و امامان‌



بخوان بلند بخوان‌
در اين بلندي‌
بخشندگي‌ست‌
كه گوش فطرت‌
نيازمندانه‌
گيرنده است‌
فطرت‌
پرنده‌اي‌ست‌
پيكي غريب‌
كز راه‌هاي دورترين آمده‌
رويش به پايگاه شناسا1
ميلش به نوع و مركز خويش است‌
و تشنگي‌اش‌
ز چشمه‌هاي خدائي‌
آب مي‌خورد
از بدو خلقت‌
اين نورسيده‌
مايه‌هاي رسيدن را
به شهرهاي عالي معنا
در كوله بار ساده‌ي خود دارد
او آمده كه آب علم بنوشد
با جهل خصم‌
با خصم همجوار بجنگد
در دشت جذبه خستگي بزدايد
خود را به عطر شكر بيارايد
براي دولت ديدار
براي وصل به آن اصل‌
اصل يقين‌
اصل نظارت سبحان‌



و چشمه‌ي ازلي‌
كلام خداوند است‌
هر كس به قدر جثّه‌ي خود آب مي‌خورد
طالب به قدر طلب‌
در روز آشنائي با قرآن‌
فطرت به احترام به پا مي‌خيزد
دستي غبار خواب از او برمي‌گيرد
دستي اشاره‌گر به جانب راه‌
دستي كه پرده مي‌كشد از بطن ناروا
همواره در نهان‌
هواي تو را دارد
هواي حق‌ّ و عدالت را دارد
و گام‌هاي فكر تو را مي‌پايد
و از مسيرهاي غير مجاز
مسير شرك و تعلّق‌
مسير ظلم و تجاوز
مسير ضعف و زبوني‌
به دور مي‌راند
و چون كه روي بتابي از ديدن‌
از راه‌
به لطف دست تو را مي‌گيرد
و برمي‌گرداند
و در تداوم ناداني‌
بخود رها مي‌گردي‌
كه ناگزير و پريشان برگردي‌
و برمي‌گردي‌
رويت به جانب فطرت برمي‌گردد
و بازگشت تو زيباست‌
و بازگشت تو با دانائي زيباست‌



بخوان هميشه بخوان‌
همواره دشمنان پراكنده‌
با نيش‌هاي پليد
سلول‌هاي جسم تو را رنج مي‌دهند
و جسم نيروئي دارد
كه بي‌امان مي‌جنگد
بي‌پشتوانه‌ي دارو حتي مي‌جنگد
طاعون ناتوان كننده‌ي ذهن امّا
در پنجه‌ي مجهز "فطرت‌" مي‌ميرد
و اين فطرت‌
اين ريشه‌ي الهي‌
در باغ كودكي بالنده مي‌شود
و در هواي هدايت‌
پا مي‌نهد به پلّه‌ي تشخيص‌
قد مي‌كشد به قلّه‌ي تقوا
پيروزي‌اش بر خصم همجوار
بر علف هرزِ نَفْس‌
به اين هواي معطّر
به آب اين چشمه‌
به زير و بم اين آواز دل مي‌دهد
آه اي كلام عرشي‌
همراهي تو
جوهر فطرت را
نسيم باروري‌ها
مدار درك و خردهاست‌



بخوان دوباره بخوان‌
تكرار عاطفي هر كلام‌
قواي جوشن باطن را
در جنگ با ظُلام و فتنه‌
بيرون ز حد حدس مي‌افزايد
مكّار در محاصره‌ي مكر برتر است‌2
حساب رو به تندي و سرعت دارد
حساب تند و سريع است‌3
و ذهن‌هاي خوابزده‌
از درك اين محاسبه خالي هستند



در كودكي‌
ملّاي خوب من‌
انوار آشنائي ياسين را
همراه حافظه‌ي من كرد
وقتي كه جان جوانم را
جاسوس‌هاي متّحد شب‌
به جرم حق‌طلبي‌
به سوي دارِ شقاوت‌ها مي‌بردند
امّيد من‌
به اقتدار "اَمر مُبين‌" بود
از ياسين‌
بينائي ذخيره باز مي‌آيد
هر چند چشم‌هاي باز تو را
با پرده‌هاي رنگي اين قرن بسته‌اند
غريبه را مي‌بيني‌
و مي‌بيني كه دست‌هاي فراواني دارد
كه با فريفتن خصم همجوار
فريفتن اَمّاره‌
ميان ما و فطرت الهي ما
به تفرقه مي‌پردازد
تو كودك سلامت اين قرني‌4
در خود عليه سلطه‌ي همدستان برمي‌خيزي‌



اي نونهال‌
هموار و نرم و روشن مي‌خواني‌
در اين تلاوت معصومانه‌
چونانكه در صداي ناب اذان‌
جان از مجاورت دلتنگي‌ها
از لانه‌هاي عنكبوتي اين روزمرّه‌ها
پر مي‌كشد به خيمه‌هاي سرمدي بالا
جان برفراز اوج پناهنده مي‌شود
نزول شامخ كلمات‌
تاريخ و شاهدي نمي‌طلبند
كه اين نزول‌
صعود دائمي جان را در بردارد



بخوان درست بخوان‌
درست خواندن‌
دانستن است‌
از مخرج حروف‌
به فكر مخرج معنا بايد باشي‌
به فكر مقصد حرف‌
درست چونكه بخواني‌
چون نونهالي فطرت‌
رويت به قبله‌گاه درستي‌هاست‌
درست قدم برمي‌داري‌
درست مي‌انديشي‌
خود را مدام‌
در حوزه‌ي نظارت سُبحان مي‌بيني‌
يقين به اصل نظارت‌
ديوان عالي پالايش‌ها
دليل راه و رسيدن‌هاست‌
دانسته چونكه بخواني‌
اين پرسش هميشگي "بودن‌"
چگونه بودن‌
چگونه انساني بودن را
ديگر بلاجواب نمي‌داني‌
معناي خير و شر و ذرّه و مثقال را5
پيش از ظهور واقعه‌6
در جلوه‌هاي تجربه درمي‌يابي‌
دانائي و عمل به دولت ديدار مي‌رسند
دانسته چونكه بخواني‌
هميشه حق‌ّ را مي‌خواني‌
هميشه ناحق‌ّ را مي‌راني‌
آينده‌
در تداوم اين خواندن‌ها
درست خواندن‌هاست‌
حالا بخوان‌
بخوان بلند بخوان‌
مهرماه 64
________________
1- سوره روم / آيه 30
2- سوره آل عمران / آيه 54
3- سوره ابراهيم / آيه 51
4- اشاره به شعر "كودك قرن‌" از همين شاعر
5- سوره زلزال / آيات 7 و 8
6- سوره واقعه / آيه 1


در سفره

۳۱ بازديد
 

در سفره‌
مرگ آمده است‌
صداي آمدن دندان بر لقمه‌
همراه با صداي گلوله‌ست‌
كه پشت همين ميدان‌
در ابتداي همين كوچه‌
بر سينه‌ي جوان تو مي‌تازد
و باز مي‌كند آنرا همچون سفره‌
و لقمه بغض مي‌شود
گلوله مي‌شود
گلوي مرا مي‌بندد
گلوي من بسته‌ست‌
گلوي من بسته‌ست‌
در سفره‌
مرگ آمده است‌