سُپور صبح مرا ديد
كه گيسوان درهم و خيسم را
ز پلكان رود ميآوردم
سپيده ناپيدا بود
□
دوباره آمدهام
از انتهاي درّهي سيب
و پلّكان رفتهي رود
و نفس پرسهزدن اينست
رفتن
گشتن
برگشتن
ديدن
دوباره ديدن
رفتن به راه ميپيوندد
ماندن به ركود
در كوچههاي اوّل حركت
دست قديم عادل را
بر شانهي چپ خود ديدم
و بوسيدم
و عطر بوسه مرا در پي خواهد برد
□
سپور صبح مرا ديد
كه نامه را به مالك ميبردم
سلام گفتم
گفت سلام
سلام بر هواي گرفته
سلام بر سپيدهي ناپيدا
سلام بر حوادث نامعلوم
سلام بر همه
اِلاّ بر سلام فروش
سراغ خانهي مالك ميرفتم
به كوچههاي ثابت دلتنگي برخوردم
خاك ستاره دامنگير
صداي يورتمه ميآمد
صداي زمزمهي ميراب
صداي تَبَّت يَدا
درخت را بردند
باغ را بردند
گوش را بردند
گوشواره را بردند
اما جدِّ جدِّ مرا
عشق را
نبردند
□
من از تصرّف ودكا بيرونم
و در تصرّف بيداري هستم
تصرّف عدواني را رايج كردند
تصرّف عدواني
سرنوشت خانهي ما بود
سرنوشت ساكنان نجيب
فاتح كه كوه نور به موزه ميآورد
به شهر من شب را آورد
به ساكنان خانه
سپردم كه شب به خير بگويند
وگرنه در سكونتشان اختلاف خواهد بود
به روح ناظر او شب به خير بايد گفت
به او
به مادر من
زني كه پيرهنش رنگهاي خرّم داشت
من از سپيد و صورتي و آبي
آميختن را دوست ميدارم
رنگ بيرنگي
رنگ كامل مرگ
□
درختها زردند
عجيب نيست
فصل بهارست
در اصفهان درخت كجي ديدم
كه سبز و رويان بود
كنار تپّهي افغان
من و تو يك مليون
افغان هفشت هزار
من و تو را
بردند
كشتند
و ما دوباره آمدهايم
و ميخواهيم به يادگار
عكس بگيريم
بر روي تپّهاي كه بر آن مرديم
من اهل مذهب پرسشكارانم
اسكندر گرفت
يا تو تقديم كردي
خريدار خريد
يا تو فروختي
در جستجوي كفش آبي بودم
كفّاش قهوهيي آورد و سبز فروخت
نوروز كفش نويي بايد داشت
نوروز برف غريبي ميباريد
در هفت سين باستاني
سرخاب را ديدم كه هلهله ميكرد
و سين قرمز سر ساكت بود
اي بانوان شهر
گلويتان هرگز از عشق بارور نشدهست
و گرنه سرخاب را به اشك ميآلوديد
و سين ساكت سر را سلام ميگفتيد
سلام بر همه اِلاّ بر سلام فروش
□
در اين سكوت مرئي
آن ساعت بزرگ نامرئي
با ضربههاي مرموزش
شعر مرا به كار ميخواند
من از تصرّف ودكا بيرونم
و در تصرّف نامرئي هستم
فريادهاي لفظي
تنبور قوم لوط است
پرواز آفتاب لب بام است
مقصد به گم شدن و تاريكي دارد
شاعر بايد شاعر به واقعهي هستي باشد
و نبض واقعهي هستي باشد
وقتي كه از نماي فاخر شعرت
به خويش ميبالي
آيا ارج تشبيه را درمييابي
آيا دست تو هم
همچون دست الفاظ
به سوي بلندي
به سوي نور
به سوي نيروانا هست
□
سال گذشته
سال مرگ و گذشتن بود
سال سكوت نبض هاي بزرگ
نبض هاي شاعر
در اين هواي افيوني چه ميگذرد
تويي كه ميگذري در من
منم كه ميگذرم در تو
غمي كه از فراز تمنّاي جسم ميگذرد
و جسم را رايج كردند
كمبود شوق
كمبود سربلندي را رايج كردند
كمبود گوشت
كمبود كاغذ
كمبود آدم
مردان روزنامه
وقت وفور كاغذ هم
مكتوب روشني ننوشتيد
ديكته نوشتيد
سرمشق بد نوشتيد
□
مغول شمايل شب را داشت
شب رنگ سوگواران است
مكتوب سوگوار
تاريخ نسل خام پلوخواري است
كه آمدن و رفتنش
مثل خندهي ديوانگان
بدون سبب
و بيهودهست
و زندگانياش
خزه را ميماند در آب
پر از تحرّك ظاهر
و ركود باطن
آيا انسان قبيلهايست
كه در تصوّر خوردن ميكوچد
آيا حديث معدهي لبريز
لبهاي دوخته
و حنجرهي خاموش
ربط و اشارهاي
به مبحث "بودن" دارد
□
سپور را گفتم
خبر چه داري
گفت زباله
بودن از انحصار خبر بيرون است
چكار دارم
كوتولهها چه شدند
چكاره شدند
كجا هستند
و يا چرا نميشنوند
صداي پاي كسي را
كه از افق برميگردد
و برميگردد به افق
من اهل مذهب بيدارانم
و خانهام دوسوي خيابانيست
كه مردم عايق
در آن گذر دارند
صداي هق هقي از دوردست ميآيد
چطور اينهمه جان قشنگ را
عايق كردند
چطور
چطور
چطور
تَبَّتْ يَدَا أَبيِ لَهَبٍ وَ تَبَّ
تَبَّتْ يَدَا أَبيِ لَهَبٍ وَ تَبَّ
تَبَّتْ يَدَا أَبيِ لَهَبٍ وَ تَبَّ
و اين صدا
كه از بضاعت سلسلهي صوتي بيرون است
راهي در رگهايم دارد
به راه بايد رفت
بيهوده ايستادهام
و بلوچ را
خيره ماندهام
كه محض تفنّن
سه بار در روز
علف ميچرد
سه وعده نماز ميخواند
اي شاهدي كه گيسوانت به بوي شير آميخته است
آيا روزي
تو هم
به كينه
به شكل ديگر عشق
خواهي پرداخت
و عشق من به خاك اسيريست
كه صورت يوسف دارد
و صبر ايّوب
□
در باغ كودكي
وقتي كه باد ميآمد
و سيب ميافتاد
داور هميشه دانهي اوّل را
به خواهر كوچكتر ميداد
نبض مرا بگير
همهمهي بودن دارد
و اشتياق عدالت
بودن از انحصار خبر بيرون است
بودن
چگونه بودن
تاريخ انفجار عدالت را
تاريخ هم به ياد ندارد
امّا آيا ظلم بالسّويه
يگانه چهرهي عدل است
□
لب هاي دوخته
ديشب را
چون هر شب
يا ربّ كردند
بر بورياي مسجد بيداران
جايي براي خفتن نيست
مردان ذرّهبيني
اين جِرمهاي خودي
خانوادگي
حتي به بطن روسپيان حمله ميبرند
شايد ابراهيمي
در آستانهي بيداري باشد
روز دوشنبهي بيداران بود
روزي كه كِتف هاي روشن او را ديدم
آن مُهر را ديدم
آن كِتف هاي مُهر شده را ديدم
آن مست عشق الهي را ديدم
در منتهاي خلوت تاكستان
از خوشههاي مردهي رَز پرسيدم
در تشنگي به جاي آب چه خورديد
خون روباه مگر خورديد
كه اين مستان ظاهري
اينگونه چاپلوس و حيلهگرند
و مي
بهانهي مسموميست
كه بزمهاي تجاري را
آباد ميكند
□
هرجا كه ميروي در كار سنگ و عمارت هستند
اما روح پرندهي راوي ميگفت
بهشت شَدّاد
وقتي تمام شود
كارش تمام خواهد شد
□
بانگ حراج از همه سو ميآيد
در چار فصل اين مغازه حراج است
حراج واقعي
جنس
خوب
قيمت
نازل
يَهُوَه مشرق را به رودخانه داد
و شنبه را به بيكاران
هر هفت روز هفته حراج است
حتي به شنبه شكر فراغت ندادهاند
آيا هميشه هودهي دست ناظر
اين بوده است
كه خميازه را بپوشاند
آيا دوباره هودهي شب
اين خواهد بود
كه خورشيد تقلّبي شرق را بدام بيندازد
تا پاي شهر مقصد
پاي هزار شهرك را بايد بوسيد
وقتي كه باد نميآيد
پاروي بيشتري بايد زد
بر آشناب1
برازنده نيست
جان كندن در آب
آن رود دل گرفته و مغبون را ديدم
رودي كه آشناب را در خود ميبُرد
اما دلتنگي مرا
كه سنگ حجيمي است
با خود نميبَرَد
□
در پاي بيستون
پيكره را ديدم
كولي بليط فروش را ديدم
دستي كه پيكره را بالا برد
دستي كه پيكره را پائين خواهد آورد
كبك رها شده در كوهپايه را ميمانم
تا قلّههاي دورتري بايد رفت
اگر طعام نباشد
هوا كه هست
اين كوزه را
از آب سالم آن چشمه شاد كن
در كوهپايه نيز ندايي هست
آوازي هست
چوپاني هست
ماندانه مادر چوپان بود
و مادر علّتها
شب شهادت گلهاي پارس
اي عاشقان خط و شعر و زبان پارسي
ماندانه شاهد بود كه
مرد بزم و بطالت بوديد
مرد جشن و جشنواره بوديد
و زخمهاي جان من از
جشنهاي آتيلاست
□
به نامه گفتم
اي والا
برخيز
پرواز كن
پرهيزت از آنان باد
نيمه روشنفكران
كه نيم ديگرشان جُبن است
نياز است
آنان تو را به عمد غلط ميخوانند
شكل نهفتهي گل
دانهست
شكل نهفتهي ترس
نياز
گيرم تمام پنجرهها را بگشايند
گيرم تمام درها را بگشايند
اي بندهي خميده
از آوار بار قسط
اقساط ماهيانه
ساليانه
جاودانه
آيا تو قامتي براي نشان دادن داري
و صدايي براي آواز خواندن
سرك كشيدن كوتاهان از بلندي ديوار
چندين قامت كم دارد
□
فرمانده از اشارهي فرمان فارغ نيست
هميشه رسم همين بودهست
امّا رهرو كسي ست
كه در فصول شبانه
و در ظهور نئونهاي رنگ
آفتاب را ميپيمايد
وقتي در آفتاب قدم برميداري
با آفتاب
سايهي تو
زاويهي قائم ميسازد
قائم به ذات بايد بود
قائم به ذات "او"
و همّت انسان بايد بود
انسان مؤمن
انسان دلشكسته كه نيك ميداند
در سنگسارهاي جهاني
الطاف اين و آن
سنگرهاي شيشهيي
و چترهاي كاغذي فاني هستند
قائم به ذات بايد بود
قائم به ذات "او" بايد بود
در زاويه
درويش انتصابي هم آمده بود
گفتم كه خط رابطه را
حاجت به واسطه نيست
گفتم كه عارفان وارسته
گويي به عصر ما قدم ننهادند
گفتم سلام بر همه
اِلاّ بر سلام فروش
□
از آفتاب آنگونه روشنم
كه هرگاه عطسهاي بزنم
هزار تپّهي خاكي را
از چشمهاي باز
ولي نابينا
بيرون خواهم راند
كدام روح من اينك در راه است
روح جنگلي
روح عارف
اين هر دو از هماند
اين هر دو در هماند
آنسان كه اختيار در جبر
و جبر در اختيار
وقتي كه جان عاشق
چون پاي حق
از همهي گليمها فراتر ميرود
جبر مكان
با پاي اختيار ميآميزد
از آفتاب ميگفتم
در سايه نيز روشني بسياريست
از خندههاي تاريخي
قامت دقيانوس است
كه از گذشتن سايهي يك گربه بر لب بام
بر خود لرزيد
و يارانش بَدَل به يار غار شدند
□
به رهگذر دوباره رسيدم
گفتم نشاني تو غلط بود
كدام مالك را گفتي
مالك اَشتَر را گفتم
مقصد اشاره بود
كه عشق جمله اشارات است
نزد عوام
عشق
مرغ شبان فريب است
دور ميشوي
نزديك ميشود
نزديك ميشوي
دور ميشود
و من به راه
و راه به من
يگانهترين هستيم
و من هميشه در راهم
و چشمهاي عاشق من
هميشه رنگ رسيدن دارند
سپور صبح مرا خواهد ديد
كه باز پرسهزنان خواهم رفت
زمستان 53
________________
1- شناگر و مخفّف آشناي آب
دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۶ ۳۳ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد