حالا كه نامه مي نويسم
همه خوابيده اند
مي خواهم اين لحظه در حضور بادهاي جهان
اعتراف كنم كه
من دست
شسته
خاطره هايي عزيز كشته ام
به اينجاي نامه كه مي رسم
در مي زنند
به گمانم خبرنگاري از ميان جعبه ي جادوست
آهاي
هر كه هستي باش
كلاغ هاي زيادي شنيده ام كه شايعه قار مي زنند
اما كسي اجساد خاطره هاي مرا نخواهد جست
چرا كه ر خروسخوان
معجزه اي روي مي دهد
اينجا - در كوه پايه - جفت مي شوند
آفريدگان بيهوده در بستر انتظاري بيهوده تر
و زمين ق ط ر ه ق ط ر ه
پر مي شود از چشم به
راهي غوغاييان
نه
زهدان كوه
باردار رسالتي نيست
نيست
محيط بان
بوته ي روشنايي را خفه مي كند
با عصاره ي كربن
و ناقه
از هراس تفنگ هاي شكاري
در نطفه سنگ مي شود
اين جا در سينه ي هر مرد
فرهاد مسخي ست
و
خواب شيرين كوه پايه
از انفجار هاي شبانه تكان مي خورد
بسيارند بهانه هاي دوري
به دستم بهانه اي بده
دست آويز كوچكي
تا در كنار تو باشم
اشاره اي
نوشته اي كه خلاصه در
دو واه
عضلاتي گشاده در چهره و
لبخندي رها
به دستم بهانه اي بده
روزه ي سكوت گرفته ام
فقط براي تو مي نويسم
اين جا
شير آب را كه باز مي كني
گلبول هاي قرمز
آژير مي كشند
باغچه پر مي شود از فوران هواي مرداب و
دهان ، لبريز از طعم بوسه ي زالو
اين جا راديو را كه باز مي كني
روز تمام موجها پر از پيام صلحي ست
كه عالي جناب هاي جهان
به سوي هم شليك مي كنند
حوض را كه مرور مي كنم
ورق به ورق
پر از آرامش قرمز ماهيان سرخوشي ست
كه حلول فصل تخم ريزي شان را
شمارش
معكوس مي كنند
پس
ماهي سياه كوچك من كجاست ؟
كسي از نردبان دي شب ماه
چيزي نمي داند ؟
بادام تلخ
باريكه ماه را چگونه ديده اي
از لابه لاي پنجه ي برگت ؟
گويي شكوفه ي عرياني از بلور
خفتيده در آغوش منحني نور
و
چشم هاي من
اندام ماه را چگونه عاشق شديد
از عمق ظلمت گودال خويش ؟
آويختن به ريشه
بالا كشيدن از آوند نفسگير شاخه تا نشانه ي بادام و
تجربه اي كه ، تلخ
پا گرفت
تا برگردي
دلخوش از خاطره ي كم رتگ حرارتي از تو
سقوط مي كنند
اشيا
در جمود بي مانندشان
پرده ها ايستاده
صندلي ها نشسته
و رخت ها آويخته بر طناب برودت
اذان موسيقيايي ناقوس
تداعي مرگ است
يا تولدي كه جاذبه ي دست هايم را
به سمت نوازشي بي كرانه خواهد برد ؟
پيچ پيچ
طنابي لطيف گرد گلوها
مرا به هر تولد از اين دست
مشكوك مي كند
اين هديه زندگي ست
يا تعليق جاودانه ي انسان ديگري ؟
قهر
نام ديگر مرگ است
قهر مي كشد ما را
بي طناب و تير و مجازات رسمي و قانون
يكي دو واژه تلخ و تمام
كوك مي زند
چهل تكه از پاره هاي روزگارش را
مثل مادراني كه پنجره
سوي چشم هاشان را
قطره قطره ربوده ست
مثل
مادراني كه بوي خاك مرطوب مي دهند
كوك مي زند
زمين و آسمان و پنجره اش را
و چشم سوزنش
از هواي سربي و سنگين
هي مي سوزند
چرا كه نه اين كوچه
نه اين خانه
نه اين اتاق
و نه بي تابي آغوش بي كرانه اش
انتهاي دنيا نيست
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد