دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۷ ۳۰ بازديد
كوك مي زند
چهل تكه از پاره هاي روزگارش را
مثل مادراني كه پنجره
سوي چشم هاشان را
قطره قطره ربوده ست
مثل
مادراني كه بوي خاك مرطوب مي دهند
كوك مي زند
زمين و آسمان و پنجره اش را
و چشم سوزنش
از هواي سربي و سنگين
هي مي سوزند
چرا كه نه اين كوچه
نه اين خانه
نه اين اتاق
و نه بي تابي آغوش بي كرانه اش
انتهاي دنيا نيست