پياده مي شوي
پياده كه مي شوي
خيال مي كني آخر راهي
آن وقت دوازده قدم ترفته
مي رسي به ميدان ساعت و به سايه ات
خنكاي نوشابه اي تعارف مي كني و
درنگ مي كني
زير سايه ي مشكوك چراغ زردي
كه هميشه حس مي كند : خطر
حالا به ساعتت نگاه كن و به اين خيابا پر از پري
بعد آهسته زمزمه كن كه : آهاي كجايي ؟
آواز ني كه شنيدي
سوار شو
تازه اول خط است
شش روز بود
خاك
كه من گريختم از بستر خيس دو ابر
در تلاطم آفرينش رنجي از پس رنجي
آن گاه
يك نگاه
سر گيجه اي ست عشق
آفتاب
از پشت خانه ي همسايه سر زده
باران ! بلند شو
از خانه شان
صداي سهره بلند است
و ضرب رقص غريبي
كه
شفا مي دهد
غژغژ موسيقي خشك مفصل شان را
چرا دوباره لج كرده اي ؟
ببند صداي جعبه ي جادو را
بگذار صداي عروسي شان دهان به دهان و
خانه به خانه بچرخد
مباركشان باد
من هم به تو
قول مي دهم از تور و ساتن و پولك
سپيد بدوزم
و قول مي
دهم كه به زودي
عروس آفتاب شوي
و زير سايه اش آبستن هفت بچه ي ابر و كمان گيسو طلا
باران
چه ضمانتي از من ؟
كه باورم هميشه بر بستر ماسه هاي روان است
اصلا
نه كنار من بيا و
نه كنار بيا با من
عذاب اين همه را كه مرور مي كنم
بهتر همان پرنده كه اوج
گرفته
بلند
بلند تر
شعر كه نه
احتمالا اين نوشته
طوماري ست
از نام كساني
كه لحظه هاي مرا كشته اند
كودكي كه دير زاده
مي شود
خودم كه به هوش نيامده ام هنوز
و مادري كه لباس هاي بچه را نياورده ست
پرستاري برگه ي ترخيص را
در هواي توفاني محوطه گم كرده ست
در 24 ساعتي كه آب مي رود
دراز كشيده ام هنوز و كاش به هوش بيايم
صداي آژير
كنار مي زند اضطراب خيابان را
مرا به هر قطاري برسانند مي رسم
مرا به هر هواپيمانيي
به كائنات بگو
لطفا كنار
كنار تر
چند لحظه اي كه مانده
زمان كمي نيست
شنا مي كني
در فاصله ي دو سوت
در امواج كساني كه بوي شور آب و آفتاب مي دهند
سعي مي كني
با عكس كهنه ي كليدي در جيب
سنگيني قفلي در سينه
و تصوير گمشده اي در زهن
در جستجوي سر نخ گمي
آويخته از پنجره اي تاريك
كسي سوال مي كند
آقا
اين سوت چندم است ؟
شستن ظرف ها كه تمام و
سماور و چراغ خانه هم كه خاموش و
بچه ها هم كه خواب و
خوب
حالا يله روي اين صندلي خسته
پلك مي گذارم و فكر مي كنم
از امروز گذشته چه مانده است
كيسه اي زباله و
چند تكه چيني شسكته ي خوني
و دست هاي بريده بريده ي رنگ ترنج نديده اي
كه سوز مي زنند
امروز هم گذشت
بي اينكه صدايم كند : Blue lady
برخاستي
تن از غبار تكاندي و گفتي
باد هلهله مي كرد و من نفهميدم
براي چه آمده بودي
براي چه رفتي ؟
برخاستم
تن از غبار تكاندم و گفتم
يادش به خير
باد
گم كرده آفتاب
راه بر آمدنش را
و در مزارع مصنوعي گلهاي آفتاب
چه تظاهر مضحكي
در اشتياق به نور
مد شده است
تعجبي ندارد اگر
حواسم اينجا نيست
وقتي كه چيزي به جاي خودش نمانده
جز حركت سياه و سپيد يك پرده
در زمان مكرر
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد