سحر از دامن خود نرگس و سنبل آورد
ساقى از علم يقين ساغرى از مل آورد
دل هر ساغر بشكسته ز مى مىسوزد
چون پيامى كه عدم بر دل بلبل آورد
برو اى عاقل فرزانه كه در دشت جنون
دل ديواهى سرگشته كنون گل آورد
سحر از دامن خود نرگس و سنبل آورد
ساقى از علم يقين ساغرى از مل آورد
دل هر ساغر بشكسته ز مى مىسوزد
چون پيامى كه عدم بر دل بلبل آورد
برو اى عاقل فرزانه كه در دشت جنون
دل ديواهى سرگشته كنون گل آورد
معنى معشوق و مى را عابد از دلها ربود
عشق پر معنى ما را معنى يغما ربود
پير دردى كش مرا با آب چشم اغوا نمود
هر چه برنا بوده كو از دامن و سيما ربود
ساقى از روى محبت داده مى را در سجود
تا كه سر را برگرفتم دست نابينا ربود
در ته چاهى مغنى عاقبت بىتاب شد
جام چشم از نالهها پر آب شد
كام خود را از عطش بالا گرفت
كام او از جام او سيراب شد
تا رسيدش قطرهاى بر راه دل
راه دل بيدار و خود در خواب شد
هر كه با طعنه در اين جا به جفا بنشيند
در شب حادثه با ظلم و دغا بنشيند
پاى نوميد من اين بار اگر برخيزد
بى مى و مقصد و مقصود كجا بنشيند؟
به تمناى سخاي تو دل از روز ازل
در شبستان تو هر دم به دعا بنشيند
كشتى دختر رَز ساحل چِل مىطلبد
زاهد از زهد و ريا كعبهى دل مىطلبد
من و دل در طلب بادهى عرفان اما
او در انديشه بسا قوم خجل مىطلبد
واى بر سوسن و آلاله كه با دست لعين
كز دل خاك برون آمده گِل مىطلبد
ز صبورى همه شب غورهى ما حلوا شد
دل سودا زدهام بار دگر رسوا شد
راه صبر اين دل از ايوب نبى ياد گرفت
كين چنين راهى كوه و كمر دنيا شد
پاى هر خوشه شبى را به سحر خسبيدم
تا كه ساغر شده مو دانه سحر صهبا شد
معرفت را يوسف اندر چاه ديد
دست اخوان را بسى در جاه ديد
دست غيبى از سپهر آمد برون
تا عزيزى قدرت از درگاه ديد
گو نزيبد در جهان ظلم و دغا
چشم اغوا چشمهاى گمراه ديد
صياد را چه حرفى با صيد خويش دارد
آن جا كه خود در آستين صد دام و نيش دارد
گو شكوهاى ندارد صيد از كمندت اين جا
چون خال ماه رويان يك نقطه بيش دارد
موسى صفات خويشان در جان ما مجويى
زيرا كه سامرى هم آئين و كيش دارد
چيست آن گل كه در اين شب به چمن مىآيد
شربتى دارد و با بوى سمن مىآيد
ما و او در دل شب صحبت ديرين داريم
او كه هر شب به همآغوشى من مىآيد
بگذاريد كه در منزل او خوش باشم
اى كه گفتى ز تنت بوى كفن مىآيد
روزى كه چمن را ز من آرام بگيرند
جام و مى و پيمانه هم آرام بگيرند
بوسيده به ناحق لب دردانهام اينك
هوشيار كه از جام تو هم كام بگيرند
اى دانه كه افتادهاى در دامنه هوشيار
كين دايره هر دم چو تو از دام بگيرند