من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

ديوانه

۳۰ بازديد

سحر از دامن خود نرگس و سنبل آورد

ساقى از علم يقين ساغرى از مل آورد

دل هر ساغر بشكسته ز مى مى‏سوزد

چون پيامى كه عدم بر دل بلبل آورد

برو اى عاقل فرزانه كه در دشت جنون

دل ديواه‏ى سرگشته كنون گل آورد


سجود

۲۹ بازديد

معنى معشوق و مى را عابد از دلها ربود

عشق پر معنى ما را معنى يغما ربود

پير دردى كش مرا با آب چشم اغوا نمود

هر چه برنا بوده كو از دامن و سيما ربود

ساقى از روى محبت داده مى را در سجود

تا كه سر را برگرفتم دست نابينا ربود


خواب

۲۹ بازديد

در ته چاهى مغنى عاقبت بى‏تاب شد

جام چشم از ناله‏ها پر آب شد

كام خود را از عطش بالا گرفت

كام او از جام او سيراب شد

تا رسيدش قطره‏اى بر راه دل

راه دل بيدار و خود در خواب شد


ظلم و دغا

۲۹ بازديد

هر كه با طعنه در اين جا به جفا بنشيند

در شب حادثه با ظلم و دغا بنشيند

پاى نوميد من اين بار اگر برخيزد

بى مى و مقصد و مقصود كجا بنشيند؟

به تمناى سخاي تو دل از روز ازل

در شبستان تو هر دم به دعا بنشيند


لعين

۲۹ بازديد

كشتى دختر رَز ساحل چِل مى‏طلبد

زاهد از زهد و ريا كعبه‏ى دل مى‏طلبد

من و دل در طلب باده‏ى عرفان اما

او در انديشه بسا قوم خجل مى‏طلبد

واى بر سوسن و آلاله كه با دست لعين

كز دل خاك برون آمده گِل مى‏طلبد


صبور

۳۱ بازديد

ز صبورى همه شب غوره‏ى ما حلوا شد

دل سودا زده‏ام بار دگر رسوا شد

راه صبر اين دل از ايوب نبى ياد گرفت

كين چنين راهى كوه و كمر دنيا شد

پاى هر خوشه شبى را به سحر خسبيدم

تا كه ساغر شده مو دانه سحر صهبا شد


جاه

۲۹ بازديد

معرفت را يوسف اندر چاه ديد

دست اخوان را بسى در جاه ديد

دست غيبى از سپهر آمد برون

تا عزيزى قدرت از درگاه ديد

گو نزيبد در جهان ظلم و دغا

چشم اغوا چشمه‏اى گمراه ديد


سامري

۳۱ بازديد

صياد را چه حرفى با صيد خويش دارد

آن جا كه خود در آستين صد دام و نيش دارد

گو شكوه‏اى ندارد صيد از كمندت اين جا

چون خال ماه رويان يك نقطه بيش دارد

موسى صفات خويشان در جان ما مجويى

زيرا كه سامرى هم آئين و كيش دارد


هم آغوشي

۲۸ بازديد

چيست آن گل كه در اين شب به چمن مى‏آيد

شربتى دارد و با بوى سمن مى‏آيد

ما و او در دل شب صحبت ديرين داريم

او كه هر شب به هم‏آغوشى من مى‏آيد

بگذاريد كه در منزل او خوش باشم

اى كه گفتى ز تنت بوى كفن مى‏آيد


آرام

۲۶ بازديد

روزى كه چمن را ز من آرام بگيرند

جام و مى و پيمانه هم آرام بگيرند

بوسيده به ناحق لب دردانه‏ام اينك

هوشيار كه از جام تو هم كام بگيرند

اى دانه كه افتاده‏اى در دامنه هوشيار

كين دايره هر دم چو تو از دام بگيرند