با سر زلف تو ما را دگر اغمازي نيست
غمزه كن غمزدگان را كه جز آن رازي نيست
راز اشجار كهن سبزه اي از درويش است
بين هيزم و قلم شبنم دمسازي نيست
با سر زلف تو ما را دگر اغمازي نيست
غمزه كن غمزدگان را كه جز آن رازي نيست
راز اشجار كهن سبزه اي از درويش است
بين هيزم و قلم شبنم دمسازي نيست
اى دل به ياد دارى پاكان آسمانى
ترك از ديار كردند در پيرى و جوانى
ما راز تنگدستى بر گوش كر نگوييم
چشمى بصير خواهد اين راه جاودانى
اى خفتگان راه طريقت بهار كو؟
كو رهگذار اين دمن اى دل عذار كو؟
اكنون كه صيدم به چشم و كمانم به دست كو
مويى شباب و موسم وقت شكار كو؟
كاش عاشق شدن اين جا همه از دلها بود
رسم عاشق شدن هم مشكل مشكلها بود
كاش در سايهى مجنون همه همرنگ بديم
نام حافظ ز غزل شاعر محفلها بود
ناز پوش خانهام از كوى بدبختىها گذشت
جان فشانى كرد و از آلام و سختىها گذشت
او كه چشمش روزى از غم ناله و فرياد داشت
در شب بى روزنى از خير هم تختىها گذشت
شاگرد زند داد و هم استاد ندائي
الحمد خدايي كه به ما داد ندائي
اي داد كه از دامن صحرا نكشيدند
سنگي كه زد از تيشه فرهاد ندائي
در كسوت استادي گشتيد در اين وادي
تا در ره آزادي جان از دل و جان دادي
آزادي ام از جانت شكرانه ام از نانت
با دل شده قربانت چشمي كه شد احسانت
اى كه در بتخانه هر شب ترك تازى مىكنى
از چه رو با اشك مردم عشقبازى مىكنى
عشق مردم نان و پول و برق و آب و گاز نيست
جان مردم با غل و زنجير و حدّ دمساز نيست
من كه از افسانه قرن آمدم
از ميان پيلههاى بىشمار
قطرهاى افتاده از تشت قرون
قطرهاى افتاده از صلب جنون
لاجرم بايد رَوَم
سوى آبادى عقل
پيش صدها تيغ تيز
شايد آن جا نامى از من برده شد
اى گنهكاران شب
از صليب چهار پر
گر به زيرم آوريد
انتخابش با من است
تا چه سويى من روم
عيسىام منصور نى
عاشقى منظور نى
چون كه در صلب پدر
نامى از او بردهام
او كه نامش هر غروب
بىگمانم با من است
اسپند مرادم همه در آتش زرتشت
زرتشت چرا دانه اسپند مرا كشت ؟
اين چيست كه در زورق ابهام بجنبد؟
موساست ز بد عهدي ما كرده به ما پشت