داستان كوتاه

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده

۱۰۱ بازديد

در عصر يخبندان بسياري از حيوانات يخ زدند و مردند. مي‌گويند خارپشت ها وخامت اوضاع را دريافتند و تصميم گرفتند دور هم جمع شوند و بدين ترتيب همديگر را حفظ كنند. وقتي نزديكتر به هم بودند گرمتر مي‌شدند؛ ولي خارهايشان يكديگر را زخمي مي‌كرد. بخاطر همين تصميم گرفتند از هم دور شوند ‫ولي از سرما يخ زده مي مردند.‬ از اينرو مجبور بودند يا خارهاي دوستان را تحمل كنند، يا نسلشان منقرض شود. پس دريافتند كه بهتر است باز گردند و گرد هم آيند و آموختند كه: با زخم كوچكي كه همزيستي با كسان بسيار نزديك به وجود مي‌آورد زندگي كنند، چون گرماي وجود ديگري مهمتر است. اين چنين توانستند زنده بمانند. بهترين رابطه اين نيست كه اشخاص بي عيب و نقص را گرد هم مي آورد بلكه آن است هر كسي با ديگري ارتباط قلبي عميق داشته باشد و فرد بياموزد با معايب ديگران كنار آيد و خوبي هاي آنان را تحسين نمايد.

داستان كوتاه آموزنده

۱۰۵ بازديد

در عصر يخبندان بسياري از حيوانات يخ زدند و مردند. مي‌گويند خارپشت ها وخامت اوضاع را دريافتند و تصميم گرفتند دور هم جمع شوند و بدين ترتيب همديگر را حفظ كنند. وقتي نزديكتر به هم بودند گرمتر مي‌شدند؛ ولي خارهايشان يكديگر را زخمي مي‌كرد. بخاطر همين تصميم گرفتند از هم دور شوند ‫ولي از سرما يخ زده مي مردند.‬ از اينرو مجبور بودند يا خارهاي دوستان را تحمل كنند، يا نسلشان منقرض شود. پس دريافتند كه بهتر است باز گردند و گرد هم آيند و آموختند كه: با زخم كوچكي كه همزيستي با كسان بسيار نزديك به وجود مي‌آورد زندگي كنند، چون گرماي وجود ديگري مهمتر است. اين چنين توانستند زنده بمانند. بهترين رابطه اين نيست كه اشخاص بي عيب و نقص را گرد هم مي آورد بلكه آن است هر كسي با ديگري ارتباط قلبي عميق داشته باشد و فرد بياموزد با معايب ديگران كنار آيد و خوبي هاي آنان را تحسين نمايد.

داستان كوتاه آموزنده

۱۰۸ بازديد

در عصر يخبندان بسياري از حيوانات يخ زدند و مردند. مي‌گويند خارپشت ها وخامت اوضاع را دريافتند و تصميم گرفتند دور هم جمع شوند و بدين ترتيب همديگر را حفظ كنند. وقتي نزديكتر به هم بودند گرمتر مي‌شدند؛ ولي خارهايشان يكديگر را زخمي مي‌كرد. بخاطر همين تصميم گرفتند از هم دور شوند ‫ولي از سرما يخ زده مي مردند.‬ از اينرو مجبور بودند يا خارهاي دوستان را تحمل كنند، يا نسلشان منقرض شود. پس دريافتند كه بهتر است باز گردند و گرد هم آيند و آموختند كه: با زخم كوچكي كه همزيستي با كسان بسيار نزديك به وجود مي‌آورد زندگي كنند، چون گرماي وجود ديگري مهمتر است. اين چنين توانستند زنده بمانند. بهترين رابطه اين نيست كه اشخاص بي عيب و نقص را گرد هم مي آورد بلكه آن است هر كسي با ديگري ارتباط قلبي عميق داشته باشد و فرد بياموزد با معايب ديگران كنار آيد و خوبي هاي آنان را تحسين نمايد.

داستان كوتاه آموزنده

۱۰۴ بازديد

در عصر يخبندان بسياري از حيوانات يخ زدند و مردند. مي‌گويند خارپشت ها وخامت اوضاع را دريافتند و تصميم گرفتند دور هم جمع شوند و بدين ترتيب همديگر را حفظ كنند. وقتي نزديكتر به هم بودند گرمتر مي‌شدند؛ ولي خارهايشان يكديگر را زخمي مي‌كرد. بخاطر همين تصميم گرفتند از هم دور شوند ‫ولي از سرما يخ زده مي مردند.‬ از اينرو مجبور بودند يا خارهاي دوستان را تحمل كنند، يا نسلشان منقرض شود. پس دريافتند كه بهتر است باز گردند و گرد هم آيند و آموختند كه: با زخم كوچكي كه همزيستي با كسان بسيار نزديك به وجود مي‌آورد زندگي كنند، چون گرماي وجود ديگري مهمتر است. اين چنين توانستند زنده بمانند. بهترين رابطه اين نيست كه اشخاص بي عيب و نقص را گرد هم مي آورد بلكه آن است هر كسي با ديگري ارتباط قلبي عميق داشته باشد و فرد بياموزد با معايب ديگران كنار آيد و خوبي هاي آنان را تحسين نمايد.

داستان كوتاه آموزنده

۱۰۴ بازديد

ديويد بارلتي بازپرس پليس وقتي از محل هشتمين قتل جنايتهاي زنجيره اي برگشت به خبرنگاران گفت: من راز قتلها را كشف كرده ام، اما فعلاً چيزي به شما نمي گويم تا قاتل فرار نكند. مطمئن باشيد فردا آن زن جوان جنايتكار را پيدا مي كنم. بعد هم به اصرار خبرنگاران براي فاش كردن راز جنايت توجه نكرد و به خانه برگشت. در راه خانه با خودش گفت: فردا صبح وقتي با كت و كلاه قرمز توي خيابانها راه بروم، آن زن ديوانه را كه قاتل مرداني با كت و كلاه قرمز است خواهم شناخت. فردا صبح جسد بازرس بارتلي را در خانه اش يافتند، در حالي كه زنش با يك ساطور بالاي جنازه ديويد كه كلاه و كت قرمز داشت نشسته بود. نوشته: آنينو پائولو

داستان كوتاه آموزنده15

۹۸ بازديد

پس از ۱۱ سال زوجي صاحب فرزند پسري شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسيار دوست داشتند. فرزندشان حدودا دو ساله بود كه روزي مرد بطري باز يك دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده كرد و چون براي رسيدن به محل كار ديرش شده بود به همسرش گفت كه درب بطري را ببندد و آن را در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به كل فراموش كرد. پسر بچه كوچك بطري را ديد و رنگ آن توجهش را جلب كرد به سمتش رفت و همه آن را خورد. او دچار مسموميت شديد شد و به زمين افتاد. مادرش سريع او را به بيمارستان رساند ولي شدت مسموميت به حدي بود كه آن كودك جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسيار از اينكه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتي شوهر پريشان حال به بيمارستان آمد و ديد كه فرزندش از دنيا رفته رو به همسرش كرد و فقط سه كلمه بزبان آورد. فكر مي كنيد آن سه كلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: عزيزم دوستت دارم! عكس العمل كاملا غير منتظره شوهر، يك رفتار فراكُنشي بود. كودك مرده بود و برگشتنش به زندگي محال. هيچ نكته اي براي خطا كار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت مي گذاشت و خودش بطري را سرجايش قرار مي داد، آن اتفاق نمي افتاد. هيچ دليلي براي مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نيز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چيزي كه در آن لحظه نياز داشت، دلداري و همدردي از طرف شوهرش بود. آن همان چيزي بود كه شوهرش به وي داد. نكته! گاهي اوقات ما وقتمان را براي يافتن مقصر و مسئول يك روخداد صرف مي كنيم، چه در روابط، چه محل كار يا افرادي كه مي شناسيم و فراموش مي كنيم كمي ملايمت و تعادل براي حمايت از روابط انساني بايد داشته باشيم. در نهايت، آيا نبايد بخشيدن كسي كه دوستش داريم آسان ترين كار ممكن در دنيا باشد؟ داشته هايتان را گرامي بداريد. غم ها، دردها و رنجهايتان را با نبخشيدن دوچندان نكنيد. اگر هركسي مي توانست با اين نوع طرز فكر به زندگي بنگرد، مشكلات بسيار كمتري در دنيا وجود مي داشت. حسادت ها، رشك ها و بي ميلي ها براي بخشيدن ديگران، و همچنين خودخواهي و ترس را از خود دور كنيد و خواهيد ديد كه مشكلات آنچنان هم كه شما مي پنداريد حاد نيستند.

داستان كوتاه آموزنده14

۹۸ بازديد

مرد جواني كه مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيك بود، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره ي خداوند و مذهب مي شنيد مسخره مي كرد. شبي مرد جوان به استخر آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي هوا مهتاب و بسيارعالي بود و همين براي شنا كافي بود. مرد جوان به بالاترين تخته ي مخصوص شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود. ناگهان سايه ي بدنش را در قسمتي از استخر و ديواره ي كنار آن مشاهده نمود. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ ها را روشن كرد. آب استخر براي تعمير خالي شده بود.

داستان كوتاه آموزنده14

۱۰۳ بازديد

دارويي بسيار جديد پس از آزمايش روي حيوانات قرار بود روي انسانها امتحان شود ولي امكان مرگ شخص نيز وجود داشت. سه نفر داوطلب تزريق اين داروي جديد شدند. يك آلماني، يك فرانسوي و يك ايراني. به آلماني گفتند: چه قدر مي گيري، گفت 100هزار دلار. گفتند: براي چه؟ گفت: اگر مُردم برسد به همسرم. به فرانسوي گفتند: چقدر؟ گفت: 200 هزار دلار كه اگر مردم 100هزار برسد به همسرم و 100 هزار برسد به معشوقم. به ايراني گفتند: چقدر مي گيري؟ گفت 300 هزار دلار. گفتند چرا؟ گفت: 100 هزار دلار بابت شيريني، براي شما كه اينجا داريد زحمت مي كشيد 100 هزار دلار هم واسه خودم، 100 هزار دلار هم مي دهيم به اين آلمانيه و دارو را به او تزريق مي كنيم.

داستان كوتاه آموزنده13

۹۸ بازديد

در عصر يخبندان بسياري از حيوانات يخ زدند و مردند. مي‌گويند خارپشت ها وخامت اوضاع را دريافتند و تصميم گرفتند دور هم جمع شوند و بدين ترتيب همديگر را حفظ كنند. وقتي نزديكتر به هم بودند گرمتر مي‌شدند؛ ولي خارهايشان يكديگر را زخمي مي‌كرد. بخاطر همين تصميم گرفتند از هم دور شوند ‫ولي از سرما يخ زده مي مردند.‬ از اينرو مجبور بودند يا خارهاي دوستان را تحمل كنند، يا نسلشان منقرض شود. پس دريافتند كه بهتر است باز گردند و گرد هم آيند و آموختند كه: با زخم كوچكي كه همزيستي با كسان بسيار نزديك به وجود مي‌آورد زندگي كنند، چون گرماي وجود ديگري مهمتر است. اين چنين توانستند زنده بمانند. بهترين رابطه اين نيست كه اشخاص بي عيب و نقص را گرد هم مي آورد بلكه آن است هر كسي با ديگري ارتباط قلبي عميق داشته باشد و فرد بياموزد با معايب ديگران كنار آيد و خوبي هاي آنان را تحسين نمايد.

داستان كوتاه آموزنده11

۹۸ بازديد

چهارده ساله كه بودم؛ عاشق پستچي محل شدم. خيلي تصادفي رفتم در را باز كنم و نامه را بگيرم، او پشتش به من بود. وقتي برگشت، قلبم مثل يك بستني، آب شد و زمين ريخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پيك الهي بود، از بس زيبا و معصوم بود! شايد هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا كردم و آنقدر حالم بد بود كه به زور خودكارش را از دستم بيرون كشيد و رفت. از آن روز، كارم شد هر روز براي خودم نامه نوشتن و پست سفارشي! تمام خرجي هفتگي ام، براي نامه هاي سفارشي مي رفت. تمام روز گرسنگي مي كشيدم، اما هر روز؛ يك نامه سفارشي براي خودم مي فرستادم، كه او بيايد و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودكارش را بدهد و من يك لحظه نگاهش كنم و برود. تابستان داغي بود. نزديك يازده صبح كه مي شد، مي دانستم الان زنگ مي زند! پله ها را پرواز مي كردم و براي اينكه مادرم شك نكند، مي گفتم براي يك مجله مي نويسم و آنها هم پاسخم را مي دهند. حس مي كردم پسرك كم كم متوجه شده است. آنقدر خودكار در دستم مي لرزيد كه خنده اش مي گرفت. هيج وقت جز سلام و خداحافظ حرفي نمي زد. فقط يك بار گفت:چقدر نامه داريد! خوش به حالتان! و من تا صبح آن جمله را تكرار مي كردم و لبخند مي زدم و به نظرم عاشقانه ترين جمله ي دنيا بود. چقدر نامه داريد! خوش به حالتان! عاشقانه تر از اين جمله هم بود؟ تا اينكه يكروز وقتي داشتم امضا مي كردم، مرد همسايه فضول محل از آنجا رد شد. ما را كه ديد زير لب گفت: دختره ي بي حيا. ببين با چه ريختي اومده دم در! شلوارشو! متوجه شدم كه شلوارم كمي كوتاه است. جوراب نپوشيده بودم و قوزك پايم بيرون بود. آنقدر يك لحظه غرق شلوار كهنه ام شدم كه نفهميدم پيك آسماني من، طرف را روي زمين خوابانده و باهم گلاويز شده اند! مگر پيك آسماني هم كتك مي زند؟ مردم آنها را از هم جدا كردند. از لبش خون مي آمد و مي لرزيد. موهاي طلاييش هم كمي خوني بود. يادش رفت خودكار را پس بگيرد. نگاه زيرچشمي انداخت و رفت. كمي جلوتر موتور پليس ايستاده بود. همسايه ي شاكي، گونه اش را گرفته بود و فرياد مي زد. از ترس در را بستم. احساس يك خيانتكار ترسو را داشتم! روز بعد پستچي پيري آمد، به او گفتم آن آقاي قبلي چه شد؟ گفت: بيرونش كردند! بيچاره خرج مادر مريضش را مي داد. به خاطر يك دعوا! ديگر چيزي نشنيدم. اوبه خاطر من دعوا كرد! كاش عاشقش نشده بودم! از آن به بعد هر وقت صبح ها صداي زنگ در مي شنوم، به دخترم مي گويم: من باز مي كنم! سالهاست كه با آمدن اينترنت، پستچي ها گم شده اند. دخترم يكروز گفت: يك جمله عاشقانه بگو. لازم دارم. گفتم:چقدر نامه داريد. خوش به حالتان! دخترم فكر كرد ديوانه ام! چيستا يثربي