داستان كوتاه آموزنده11

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده11

۹۹ بازديد

چهارده ساله كه بودم؛ عاشق پستچي محل شدم. خيلي تصادفي رفتم در را باز كنم و نامه را بگيرم، او پشتش به من بود. وقتي برگشت، قلبم مثل يك بستني، آب شد و زمين ريخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پيك الهي بود، از بس زيبا و معصوم بود! شايد هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا كردم و آنقدر حالم بد بود كه به زور خودكارش را از دستم بيرون كشيد و رفت. از آن روز، كارم شد هر روز براي خودم نامه نوشتن و پست سفارشي! تمام خرجي هفتگي ام، براي نامه هاي سفارشي مي رفت. تمام روز گرسنگي مي كشيدم، اما هر روز؛ يك نامه سفارشي براي خودم مي فرستادم، كه او بيايد و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودكارش را بدهد و من يك لحظه نگاهش كنم و برود. تابستان داغي بود. نزديك يازده صبح كه مي شد، مي دانستم الان زنگ مي زند! پله ها را پرواز مي كردم و براي اينكه مادرم شك نكند، مي گفتم براي يك مجله مي نويسم و آنها هم پاسخم را مي دهند. حس مي كردم پسرك كم كم متوجه شده است. آنقدر خودكار در دستم مي لرزيد كه خنده اش مي گرفت. هيج وقت جز سلام و خداحافظ حرفي نمي زد. فقط يك بار گفت:چقدر نامه داريد! خوش به حالتان! و من تا صبح آن جمله را تكرار مي كردم و لبخند مي زدم و به نظرم عاشقانه ترين جمله ي دنيا بود. چقدر نامه داريد! خوش به حالتان! عاشقانه تر از اين جمله هم بود؟ تا اينكه يكروز وقتي داشتم امضا مي كردم، مرد همسايه فضول محل از آنجا رد شد. ما را كه ديد زير لب گفت: دختره ي بي حيا. ببين با چه ريختي اومده دم در! شلوارشو! متوجه شدم كه شلوارم كمي كوتاه است. جوراب نپوشيده بودم و قوزك پايم بيرون بود. آنقدر يك لحظه غرق شلوار كهنه ام شدم كه نفهميدم پيك آسماني من، طرف را روي زمين خوابانده و باهم گلاويز شده اند! مگر پيك آسماني هم كتك مي زند؟ مردم آنها را از هم جدا كردند. از لبش خون مي آمد و مي لرزيد. موهاي طلاييش هم كمي خوني بود. يادش رفت خودكار را پس بگيرد. نگاه زيرچشمي انداخت و رفت. كمي جلوتر موتور پليس ايستاده بود. همسايه ي شاكي، گونه اش را گرفته بود و فرياد مي زد. از ترس در را بستم. احساس يك خيانتكار ترسو را داشتم! روز بعد پستچي پيري آمد، به او گفتم آن آقاي قبلي چه شد؟ گفت: بيرونش كردند! بيچاره خرج مادر مريضش را مي داد. به خاطر يك دعوا! ديگر چيزي نشنيدم. اوبه خاطر من دعوا كرد! كاش عاشقش نشده بودم! از آن به بعد هر وقت صبح ها صداي زنگ در مي شنوم، به دخترم مي گويم: من باز مي كنم! سالهاست كه با آمدن اينترنت، پستچي ها گم شده اند. دخترم يكروز گفت: يك جمله عاشقانه بگو. لازم دارم. گفتم:چقدر نامه داريد. خوش به حالتان! دخترم فكر كرد ديوانه ام! چيستا يثربي

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.