چقدر نامهربانيم

مشاور شركت بيمه پارسيان

چقدر نامهربانيم

۸۷ بازديد

خورشيد غروب كرده بود. مرد از فرط خستگي و سرما بي‌رمق روي زمين افتاد. نيمه شب از شدت تشنگي در خواب ناليد ...

 

گل ساقه‌اش را خم كرد و قطره‌هاي شبنم را در دهان مرد غلتاند. علف‌هاي سبز كنار مرد رشد كردند تا گرمش كنند و خورشيد صبحگاهي آنقدر بر بدنش تابيد تا گرمش كرد...

 

مرد غلتيد تا بيدار شود. با اين كار علف‌ها را زير بدنش له كرد و با دست ساقه گل را شكست و چشمش كه به خورشيد افتاد گفت: " اي لعنت به اين خورشيد، باز هم امروز هوا گرم است."


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد