دلم براي جبهه تنگ شده است
چقدر جاده هاي هموار كسالت آور است
از يكنواختي ديوارها دلم مي گيرد
مي خواهم بر اوج بلندترين صخره بنشينم
آن بالا به آسمان نزديكترم
و مي توانم لحظه هاي تولد باران را
/ پيش بيني كنم
دلم براي جبهه تنگ شده است
آنجا معنويت به درك نيامده بسيار است
آنجا ما مقابل آسمان مي نشينيم
و زمين را مرور مي كنيم
و به اندازه چندين چشم معجزه مي بينيم
چقدر تماشاي دورها زيباست
دلم براي جبهه تنگ شده است
در كوچه هاي بن بست
يك ذره آفتاب به دست نمي آيد
و ما هر روز به انتها مي رسيم
و درهاي عافيت باز مي شوند
و ميز خوشبختي ما را
با يك ليوان شربت خنك تمام مي كند
وقتي كه يك جرعه آب صلواتي
/ عطش را مي خشكاند
ديگر به من چه كه كوكا خوشمزه تر از پپسي است
بايد گذشت
بايد عطش و سنگلاخ را تجربه كرد
آسايش را مقصد دورمان مي دارد
اسب من به آسمان نگاه مي كند
مردان جبهه چه حال و هوايي دارند
چه سر بلند و با نشاط مي ايستند
برويم سربلندي بياموزيم
آي با شمايم
چه كسي دوست دارد صاحب آسمان باشد؟
بيا
براي هوا خوري
به جنگل هاي مجاور جبهه پناه ببريم
سنگرها ييلاق تفكرند
و كوهها نگاه ما را به بالا سوق مي دهند
كوه هميشه عجيب است
در كوه تكلم خدا جريان دارد
از عادت كوچه ها ي داغ عربستان
تا كوه دور حرا
پيغمبري به بار نشست
بيا به جبهه، به كوه برويم
شتاب كن، آقاي عادت!
پل هوايي فاصله ي ديگري است
كه آسمان را از ما مضايقه مي كند
من مي خواهم برف را باران را بهاران را بفهمم
نگاه كن هواي دود گرفته ي شهر
تنفس راحت را از ما گرفته است
دلم براي فضاي ناپيداي مه لك زده است
مه، مهرباني مبهمي است
تا خود را تنها تصور كنيم
تنهايي راز بزرگي است
در تنهايي بي تعارف
مهمان دلمان خواهيم بود
اينجا همه با آسمان حرف نمي زنند
اينجا زير نور نئون آسمان پيدا نيست
مردم براي باز گشايي دلشان
به كافه مي آيند
آنان به لحظه هاي بعد از اكنون
/ به عبث اميدوارند
آنها هنوز
/ بهانه هاي روشن دل را نشناخته اند
و در نيمكره ي تاريك دل آرميده اند
و فكر مي كنند تمام دل
خوشحالي بعد از پيدا كردن يك جنس
با قيمت نازل در بازار سياه است
بيا به جبهه برويم
من آنجا را يكبار بوييده ام
آنجا رطوبت مطبوعي دارد
كه به ايستادگي درخت كمك مي كند
ما چقدر جاهاي ديدني داريم
ما چقدر غافليم
ما كه به بوي گيج آسفالت
/ عادت كرده ايم
و نشسته ايم هر روز كسي بيايد
/ زباله ها را ببرد
چه انتظار حقيري !
دلم براي جبهه تنگ شده است
چقدر صداقت نيست
چقدر شقايق ها را نديده مي گيريم
حس مي كنم سرم سنگين است
*
امروز دوباره كسي را آوردند
كه سر نداشت
دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۱۰ ۶۴ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد