شام غربت
شاعر : حسن لطفي
گودال بود و غربت بي انتهاي من
شد خيمه گاه مروه و مقتل صفاي من
از بسكه ازدحام در آنجا زياد بود
جايي نبود كشته ي بي سر ؛ براي من
يك خنجر شكسته چرا بوسه مي زند
بر روي حنجر تو برادر به جاي من
يك نيزه آمد و سخنت را بريد و رفت
يك كعب ني رسيد به داد صداي من
پيراهن تن تو پر از رد پا شده است ....
يا اشتباه ميكند اين چشم هاي من ؟
با تازيانه ها بدنم خوب آشناست
من را زدند پيش تو اي آشناي من
ديدند بي كسيم به ما طعنه ها زدند
مانند مادر تو مرا بي هوا زدند
بيا كه گريه كنم لحظههاي آخر را
بخوان ز چشم ترم حال و روز خواهر را
دلم قرار ندارد بيا كه تا دم صبح
بنالم از سر شب روضههاي مادر را
پريده خواب رباب از خيال حرمله باز
گرفته است به چادر گلوي اصغر را
خدا كند كه بميرم در اين شب و فردا
كه روي نيزه نبينم سر برادر را
خدا كند كه نبيند دو چشم مبهوتم
به زير بوسهي نيزه تني مطهر را
خدا كند كه نبينم به روي تشت طلا
جسارت نوك چوب و لبان پَرپَر را