بوي اسفند خيمه بر پا شد
شاعر : محسن كاوياني
تشنه لب بود و لحظه اي كوتاه
دستهايش نصيب دريا شد
ازخجالت چه گفت زير لبش؟
گونه هايش چقدر زيبا شد
موج هايي كه تشنه اش بودند
پيش پايش به سجده افتادند
بر افق ها نشست چشمانش
خاطراتي غريب پيدا شد
خاطراتي شبيه كوچه و شب
خاطراتي شبيه كيسه ي نان
بين دشمن...يتيم ها...حالا
سنگ هاشان جواب خرما شد
ياعلي گفت و از زمين برخاست
بار سنگين خيمه بر دوشش
روي دوشش علَم گرفت وحرم
بوي اسفند خيمه بر پا شد
حرف صحرا سكوت بود وسكوت
پهلواني به قلب ميدان زد
بدر و خيبر عجيب بود اما...
تازه اينجا علي شكوفا شد
ناگهان كل كهكشان لرزيد
پهلواني به روي خاك افتاد
ازهمين جا به رسم فرزندي
ماه ديگر به نام زهرا شد
با نسيمي پَر كلاه عمو
سمت خيمه در آسمان جا شد
كم كَمك روي خاك مي افتاد
آه، مردم! پدر چه تنها شد
قبل از آن لحظه هركسي ميگفت
روي سقا شبيه مهتاب است
بعداز آن بود آسمان حس كرد
ماه ديگر شبيه سقا شد...