استاد عشق
شاعر : نيّر تبريزي
كودكي در عهد مهد استاد عشق داده پيران كهن را ياد عشق
طفل خرد اما بمعني بس سترك كز بلندي خرد بنمايد بزرگ
خودكبير است ارچه بنمايد صغير در ميان شعبه سياره تير
عشق را چون نوبت طغيان رسيد شد سوي خيمه روان شاه شهيد
ديد اصغر خفته در حجر رباب چون هلالي در كنار آفتاب
چهره كودك چو دردي برگ بيد شير در پستان مادر ناپديد
با زبانحال آن طفل صغير گفت با شه كي امير شير گير
جمله را دادي شراب از جام عشق جز مرا كمتر نشد زان كام عشق
گرچه وقت جانفشاني دير شد مهلتي بايست تا خون شير شد
زان مِي ايي كز وي چو قاسم نوش كرد نوعروس بخت در آغوش كرد
زان مِي اي كاكبر چو رفت از وي ز پا با سرآمد سوي ميدان وفا
جرعهاي از جام تير و دشنهام در گلويم ريز بس كه تشنهام
شه گرفت آن طفل مه اندر كنار يافت در وي در دل دريا قرار
آري آري مه كه شد دورش تمام در كنار خور بود او را مقام
برد آن مه را بسوي رزمگاه كرد رو با شاميان رو سياه
گفت كاي كافر دلان بد سگال كه برويم بستهايد آب زلال
گر شما را من گنهكارم به پيش طفل را نبود گنه در هيچ كيش
آب ناپيدا و كودك ناصبور شير از پستان مادر گشته دور
زين فراتي كه بود مهر بتول جرعهاي بخشيد بر سبط رسول
شاه در گفتار و كودك گرم خواب كه ز نوك ناوكش دادند آب
در كمان بنهاد تيري حرمله او فتاد اندر ملائك غلغله
رست چون تير از كمان شوم او پر زنان بنشست بر حلقوم او
چون دريد آن حلق تير جانگداز سر ز بازوي يدالله كرد باز
تا كمان زه خورده چرخ پير را كس نديده دونشان يك تير را
تير كز بازوي آن سرور گذشت بر دل مجروح پيغمبر گذشت
نوك تير و حلق طفل ناتوان آسمانا واژگون بادت كمان
شه كشيد آن تير و گفت اي داورم داوري خواه از گروه كافرم
نيست اين نوباوه پيغمبرت از فصيل ناقه كمتر در برت
شه ببالا ميفشاند آن خون پاك قطرهاي زان برنگشتي سوي خاك
بنگريد آن مرغ دست آموز عرش كه چسان در خون همي غلطد بفرش
اين نگارين خون كه دارد بوي طيب تحفهاي سوي حبيب است از جيب
در ربائيد اين نگار پاك را پرده گلناري كنيد افلاك را
در ربائيد اين گهرهاي ثمين كه نيايد دانهاي زان بر زمين
قطرهاي زين خون اگر ريزد بخاك گردد عالم گير طوفان هلاك
تير خورده شاهباز دست شاه كرد بر روي شه آسيمه نگاه
غنچه لب بر تبسم باز كرد در كنار باب خواب ناز كرد
وان گشودن لب به لبخند از چه بود وان نثار شكر و قند از چه بود
پس ندا آمد بدو كاي شهريار اين رضيع خويش را بر ما گذار
تا دهيمش شير از پستان حور خوش بخوابانيمش اندر مهد نور
پس شه آن دُرّ ثمين در خاك كرد خاك غم بر تارك افلاك كرد
آري آري عاشقان روي دوست اينچنين قرباني آرند سوي دوست
اندر آن كشور كه جاي دلبر است
نه حديث اكبر و نه اصغر است