سكوت صحرا
شاعر : يوسف رحيمي
دشت در دشت دلهره مي ريخت
هرم صحرا به آسمان مي رفت
كاروان در سكوت صحرا، گم
مرگ دنبال كاروان مي رفت
كاروان رفت تا دياري كه
حزن و اندوه و داغ مي باريد
بوي دلتنگي و جدايي داشت
گريه گريه فراق مي باريد
همه جا بوي تشنگي دارد
بچه ها خواب آب مي بينند
هر طرف روي مي كنم آقا
چشم هايم سراب مي بينند
شوق و شور شهادت آقا جان
در نگاهت چقدر مشهود است
عرش معراج توست اين صحرا؟
اين همان وعده گاه موعود است؟
در نگاه پر از تلاطم تو
ندبه هايي غريب مي لرزد
مي روي تا به سمت آن گودال
دل زينب عجيب مي لرزد
بي مهابا غروب خواهد كرد
در همين خاك تيره ماه من
مي شود عاقبت همين گودال
قتلگاهت نه، قتلگاه من
اين زمين پر شده است از داغ ِ
لاله هايي كه تشنه مي رويد
اين چه مهماني است كز هر سو
نيزه و تير و دشنه مي رويد
يك جهان ماتم و پريشاني
حاصل اشك و آه زينب بود
حرف هاي نگفتهي بسيار
در غروب نگاه زينب بود:
اگر امروز ماتمي دارم
در كنارم شكوه احساس است
اين طرف قاسم و علي اكبر
آن طرف شانه هاي عباس است
چه كنم در غروب عاشورا
كه نه ياري نه همدمي دارم
دشت پر مي شود ز حرمله ها
نه پناهي نه محرمي دارم
در هجوم كبود بي رحمي
با پر يا كريم ها چه كنم؟
آتش و تازيانه مي بارد
تو بگو با يتيم ها چه كنم؟
گفت بابا «وديعةٌ مِنِّي»
بار غم را به دوش من مگذار
برو اما در اين غريبستان
خواهرت را به بي كسي مسپار