ز تحسينم خدا را لب فروبند
نه شعر ست اين بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه ميپنداري اي دوست
بسوزان اين دل خوشباورم را
سخن تلخ است اگا گوش ميدار
كه در
گفتار من رازي نهفته است
نه تنها بعد از اين شعري نگويند
كسي هم پيش ازين شعري نگفته است
مرا ديوانه ميخواني دريغا
ولي من بر سر گفتار خويشم
فريب است اين سخن سازي فريب است
كه من خود شرمسار كار خويشم
مگر احساس گنجد در كلامي
مگر الهام جوشد با سرودي
مگر
دريا نشيند در سبويي
مگر پندار گيرد تار و پودي
چه شوق است اين چه عشق است اين چه شعر است
كه جاان احساس كرد اما زبان گفت
چه حال است اين كه در شعري توان خواند
چه درد است اين كه در بيتي توان گفت
اگر احساس من گنجيد در شعر
بجز خاكستر از دفتر نمي ماند
گر الهام مي
جوشيد با حرف
زبان از ناتواني در نمي ماند
شبي همراه اين اندوه جانكاه
مرا با شوخ چشمي گفتگو بود
نه چون من هاي و هوي شاعري داشت
ولي شعر مجسم چشم او بود
به هر لبخند يك حافظ غزل داشت
به هر گفتار يك سعدي سخن بود
من از آن شب خموشي پيشه كردم
كه شعر او خداي
شعر من بود
ز تحسينم خدا را لب فرو بند
شعر است اين بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه مي پنداري اي دوست
بسوزان اين دل خوشباورم را
دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۰۸ ۳۲ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد