شعري طنز از سعيد بيابانكي

مشاور شركت بيمه پارسيان

شعري طنز از سعيد بيابانكي

۳۲ بازديد

نيفتي و بلوتوثت شبانه پخش شود

شاعر : سعيد بيابانكي

پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
من يكي با نظرش سخت موافق هستم

تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
علي الخصوص اگر عضو بيمه هم باشي

مدعي خواست كه آيد به تماشاگه راز
خانمش زنگ زد و گفت شلوغ است نرو

منم كه شهره‌ي شهرم به عشق ورزيدن
ولي قيافه‌ي من مي‌خورد به معتادان

درويش را نباشد، برگ سراي سلطان
زيرا كه اصولا، كوبيده دوست دارد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير
بوي جوراب مرا سمت خرابات كشيد

پيام داد كه خواهم نشست با رندان
دو هفته بعد اراذل شد و گرفتندش

دريغ و درد كه در جستجوي گنج حضور
چقدر رنج كشيدم حقير چون گاليور

اي عروس هنر از بخت شكايت منما
برو يك راست در خانه‌ي مادر شوهر

بگشاي تربتم را بعد از وفات و بنگر:
صنف كفن فروشان خيلي گران فروشند

بر سر تربت من با مي و مطرب بنشين
مطربش كاش فقط خواجه اميري باشد

حافظم در مجلسي دردي كشم در محفلي
خود تو مي‌داني كه من رند دهن سرويسي‌ام

چراغ صاعقه‌ي آن سحاب روشن باد
كه نور داشت چنان لامپ‌هاي ال اي دي

دلا معاش چنان كن كه گر بلغزد پاي
نيفتي و بلوتوثت شبانه پخش شود

من از آن حسن روز افزون كه يوسف داشت دانستم
گريمش كرده‌اند انگار قبل از فيلم‌برداري

چو با حبيب نشيني و باده پيمايي
عجب مدار كه من با رحيم بنشينم

شكر فروش كه عمرش دراز باد چرا
به او كه مشتري‌اش بود صد گرم كم داد

گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت
خاصه آن گل كه به ماشين عروسش بزنند

مژدگاني بده اي خلوتي نافه گشاي
چه سمند خفني برده‌اي از بانك سپه

چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
ولي افسوس كه گشت آمد و ما در رفتيم

اين همه شهد و شكر كز سخنم مي ريزد
همه از خاصيت قيمت راني هلوست

آسمان بار امانت نتوانست كشيد
زنگ زد باربري گفت تريلي بفرست

قد بلند تو را تا به بر نمي‌گيرم
قدم شده است خدايي چو مردم لي لي پوت

اي دل ار سيل فنا بنياد هستي بركند
نام اين موجود بنيان كن بدان سونامي است

مهل كه روز وفاتم به خاك بسپارند
مرا ببر وسط قطعه‌ي هنرمندان

از قيل و قال مدرسه حالي دلم گرفت
مادر! چه‌قدر مدرسه‌ي دولتي بد است

دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما
در به در دنبال دزد كفش‌هاي خويش بود

باده نوشي كه در او روي و ريايي نبود
بهتر آن است كه نوشابه فروشي بزند

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
زعمق دل بزند زور مثل ژان والژان

چشمه‌ي آب حيات است دهانت اما
نظر بنده بر اين است كه مسواك بزن

در زلف چون كمندش اي دل مپيچ كآن‌جا
با خط بد نوشته گردش به راست ممنوع

ديري است كه دل‌دار پيامي نفرستاد
من فكر كنم گوشي او شارژ ندارد

از نامه‌ي سياه نترسم كه روز حشر
همراه خويش لاك غلط گير برده‌ام


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد