برخي اشعار خوانده‌ شده در كنگره شعر مقاومت بين‌الملل

۳۴ بازديد

فصل آخر تاريخ

شاعر : فرزانه سعادتمند

عاشقي را به سخره مي گيرند، سايه هاي ستمگر تاريخ
من ولي با غرور و اطمينان حك شدم روي دفتر تاريخ

اين قبيله كه در هواي فريب ناشيانه خيال مي بافد
قصد دارد كلاه بگذارد شايد اين دفعه بر سر تاريخ

اگر امروز توي گل ياپوچ گل بازي نصيب او باشد
مطمئنم كه باز خواهد شد، عاقيبت دست ديگر تاريخ

محو خواهد شد اين غبار سياه، قاصدك هاي باغ مي گويند
روشنايي هميشه مي ماند در افق هاي باور تاريخ

به غرور گلوله مي خندم وقتي از عشق بي خبر باشد
خون من موج مي زند در باد سرافرازم برابر تاريخ

ما همان وارثان اين خاكيم، منتشر مي شود عدالت و نور
مي رسد منجي سكوت زمين مي رسد، فصل آخر تاريخ

 

بيت المقدس ، خانه اميد و آزاد سازي فلسطين

شاعر : طيبه سلماني نژاد مهر آبادي

من آخرين ستاره داودم، در كهكشان شب زده «حيفا»
در جنگ نابرابر زخم و درد، آواز ارغواني ماهي ها

من خانه اي بنا شده از دردم، آواز ارغواني ماهي ها
آن قبله اي كه گم شده در تاريخ، آن قايقي كه گم شده در دريا

من آخرين اميد پرستوها، كو چيده هاي زخمي اجباري
گلدسته هاي ماذنه فرياد، آواز و اغريب مقرنس ها

آن وادي مقدس بي تكرار، از مسجد الحرام شكيبايي
معراج تا نهايت دانستن، با نردبان معجزه «اسرا»

من مسجدم به پهنه يك تاريخ، من ممتدم به پهنه صد فرياد
سهم من است آيه «والزيتون» آزادي دوباره اين صحرا

 

ميانمار

شاعر : عبدالرضا شهبازي

كجاست مدال صلح تا برگردن گربه اي بيندازم
كه جان را به بازي گرفته است
بودا هيزم مي آورد
و كودكان ميانمار در شعله هاي آتش نگاهش مي سوزند
شيطان با دستاني خوني
پرچم صلح بلند مي كند و
ميانمار در ميان شعله هاي خشم سگاني مي سوزد
كه پوزه بر اندام «هلاري كلينتون» مي كشند
آوار مي شود سنگ كودكان ميانمار
شانه هاي كودكان من است
آنگ سان سوچي
براي آمريكا دست تكان مي دهد
و جايزه صلح بر گردنش افسار مي شود
شب در همخوابگي با گربه اي پشمالو
براي كودكان ميانمار آتش به هديه مي آورد
آنجا كه عروسكي نيست
تا در دست كودكان ميانمار هم بازي شود

 

به كدامين گناه

شاعر : قنبر علي تابش

به كدامين گناه خنجر زد؟
شرك بود اين كفتري پر زد؟!

چه غريبانه يا رضا مي گفت
آخرين لحظه اي كه پرپر زد

پر كشيدن در اين جهان جرم است
هر كه آمد پرنده را سر زد

رافضي و هزاره و شيعه!
حكم تكفير بر كبوتر زد

بوي ضحاك مي دهد اين تيغ
كيست اين اژدري كه چنبر زد؟

سال ها پيش تر همين خنجر
سجده رفت و به فرق حيدر زد

شمر شد يك زمان به شط فرات
تير را بر گلوي اصغر زد

روز ديگر كنار بند امير
شعله در گيسوي صنوبر زد

خون ما راز سرخ رويي ماست
كربلا را چقدر خنجر زد؟

 

بودا

شاعر : كامران شرفشاهي

بوداي مهربان!
كجايي؟!
آيا هنوز وقت آن نرسيده
كه باز گردي از «نيروانا»؟!
اينجا در «آراكان»
گرگ هاي نارنجي پوش
شبانه روز رژه مي روند
و نفس هايشان بوي باروت مي دهد
آنها در دستي آتش
و در دستي ديگر اسلحه
مي سوزانند و مي كشند
مي كشند و مي سوزانند
آي بودا! كجايي؟
تا ديرتر نشده برگرد
و بگو به مردم
كه پيام تو جز «محبت» و «همدردي» نبود
و اين راهبان ياغي
كه تخم مرگ مي پرا كنند
و محترم نمي شمارند هيچ حريمي را
نسبتي ندارند با تو
كه تو هيچگاه
نسبتي نداشتي با نفرت
و من خوب مي شناسم تو را
خيلي خوب تر از راهب ها، «ماك»ها
و خيلي بهتر از دالايي لاما
و بانو سوچي
كه چشم هايش نمي بيند
اين همه خانه هاي ويران
كشتزارهاي سوخته
حمام هاي خون
آوارگان بي سر پناه
و ..
آه! بس است ديگر
آيا ستم كافي نيست به ملت روهينگيا؟!

 

صبح بيداري

شاعر : مصطفي محدثي خراساني

روز خورشيدي قرآن
صبح بيداري امت
روز بعثت دوباره
با پيام آور رحمت
عمر نقشه هاي شيطون
حالا مي رسه به فرجام
صبح بيداري اسلام
پرچم عشق و حماسه
روي دوش امت ما
دست دشمنارو خونده
چشماي بصيرت ما
عاشقونه پا گذاشتيم
عاشقونه عهد بستيم
قصه فاصله هارو
مث ديواري شكستيم
به همين حسرت مي مونه
يا همين حسرت مي ميره
نمي تونه ديگه دشمن
از ما قرآنو بگيره


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد