هر يدي كه با تو بيعت كرده بيضا مي شود
شاعر : اصغر عظيمي مهر
دست بردار از دهان! حرفي بزن! چيزي بگو!
من كه ميدانم تو از فرياد لبريزي! بگو!
آشنا كي ميشود هركس كه از دور آمده ست؟
كي از اين دلمردهها جز بوي كافور آمده ست؟
ناكسان در خانه خود نيز محرم نيستند!
در سپاهت مردهاي بي جگر كم نيستند!
در بزنگاه يقين عمري ست دل دل ميكنند!
غالباً حين سفر هم فكر منزل ميكنند!
بعد از اين دلخوش نشو با بيعت شبكورها
ميشود با دانه اي بسته دهان مورها
روي نرمت سفلگان سست را گستاخ كرد
ناكسي آمد مساجد را شبيه كاخ كرد
گر ميسّر بود از زن خانهاي ميساختند!
در حياط كعبه هم ميخانهاي ميساختند!
حكم بي چون و چرا را هم به شورا ميبرند!
گاه دستور خدا را هم به شورا ميبرند!
معتمد كي ميشود هركس سخن چيني كند ؟
كي خدابين ميشود هركس كه خودبيني كند؟
بود از اصحاب اما خطبه چون اضداد گفت!
او كه قبل از هركسي آمد « مبارك باد» گفت!
واضح است اين نور بر هر آدم شبكور هم!
ساده لوحي بود « انا الحق» گفتن منصور هم!
برنگردد هر كه بر اين عهد باقي بوده است!
اختيار جمع مستان دست ساقي بوده است!
نيست وقتي اختياري، راه غير از جبر چيست ؟
چاره كوران مادرزاد غير از صبر چيست ؟!
تا به اين اندازه ما اهل تحمّل نيستيم!
آن چنان هم اهل تسليم و توكّل نيستيم!
در زمان فتح خيبر تا كمر بستي چه شد؟!
دستمال زرد خود را تا به سر بستي چه شد؟!
كار ما حالا به لطف بي دريغت بسته است!
سرنوشت صلح هم حتي به تيغت بسته است!
تيغ بركش! اين در رحمت به رويم باز كن!
دعبلي لالم مرا عمري سخن پرداز كن!
دوري از تو كاروان را در خطر ميافكند!
ساربان اغلب به پشت سر نظر ميافكند!
پيش خود شرمنده شد هركس پي تشريح توست!
قطره هاي اشكهايت دانه تسبيح توست!
جز تو شمعي بر سر بالين اين بيمار نيست!
هيچ تسبيحي شبيه اشك استغفار نيست!
هركجا اشكي بريزي چشمه زمزم شود!
پا به هر سنگي گذاري قبله عالم شود!
نام تو ورد لبم شد تا زبانم باز شد!
عشقبازي من از گهوارهام آغاز شد!
هر كه نامت برده در گهواره عيسي ميشود!
هر يدي كه با تو بيعت كرده بيضا ميشود!
سرفراز است آنكه اهل ساغر و پيمانه است!
من خريدار توأم! اين شعر هم بيعانه است!
دلرباها بي نيازند از رسوم دلبري!
در كجا كس ديده جنس خوب را بي مشتري؟!
كي كسي جز كودكان با آدم ديوانه رفت ؟
كي كسي با نااميدي از در اين خانه رفت؟
چشم اهل دل به روي ماه مولا باز شد!
وحي در سرتاسر عالم طنين انداز شد :
لحظه اكمال دين عيد ولايت بوده است!
حاجتي ديگر جز اين كفران نعمت بوده است!
دينتان را با همين يك آيه كامل ميكنم
- گرچه ميدانم كه دارم سعي باطل ميكنم! -
با تو بايد خلق را همراه ميكرد آن زمان
از خطرهاي مسير آگاه ميكرد آن زمان
دستهاي خدعه در هر آستين را يك به يك -
بايد از دامان تو كوتاه ميكرد آن زمان
راه يك راه است و لابد آن همه بيراهه را -
اين چنين بايد جدا از راه ميكرد آن زمان
در غدير خم چرا دست تو را بالا گرفت ؟
دانه را بايد جدا از كاه ميكرد آن زمان!
گاه با يك اشتباه از دور خارج ميشويم!
با علي هستيم اما از خوارج ميشويم!
مرد از اين معركه نامرد بيرون ميرود!
كوه رويين تن از آن با درد بيرون ميرود!
كوه هم ريگ روان گردد از اين بار گران!
از درون آتشفشان گردد از اين بار گران!
درد را تا آخر اين راه نتوانم كشيد!
آنچنان دردي كه حتي «آه» نتوانم كشيد!
در زمان جنگ اغلب دست بيعت كم شود!
غالباً در جاده باريك، سرعت كم شود!
جاي آنكه خويش را در دردسر انداختن!
ميتوان يكباره در ميدان سپر انداختن!
خشك گرديده ست دامان شراب آلودهام
كي به مقصد ميرسم با پاي خواب آلودهام؟!
روي گردان كي شدند اين رهروان از راه تو ؟
كي به پايان ميرسد اين هق هقِ در چاه تو؟
عفو ميكردي اگر وقت قصاصي داشتي!
گر به جاي اشعري هم عمرو عاصي داشتي –
باز هم او را حُكَم هرگز نميكردي يقين!
بر شريعت اين ستم هرگز نميكردي يقين!
داغ ننگي مانده بر پيشاني تاريخ هم!
سبز ميگردم اگر قطعم كنند از بيخ هم!
زخم من عمري ست دنبال نمكدان گشته است!
چون كويري سالها دنبال باران گشته است!
حيف آن رؤياي صادق يافت تعبيري چنين!
سرنوشتت را رقم زد دست تقديري چنين!
« پشت بر مولا نمودن» زود شايع ميشود!
مردم از هم زود ميگيرند تأثيري چنين!
مطمئناً برنميتابند تا « يوم الاداء »
با اداهاي اصولي موج تغييري چنين!
فرق بسياري ست بين «انتخاب» و «انتصاب»!
مفتيان از خود درآوردند تفسيري چنين!
جز تو آيين حقيقت داشت كي راوي چنان؟
جز تو تركيب طريقت داشت كي پيري چنين ؟
گرچه در عالم نباشد مثل تو مردي چنان!
كس ندارد غير تو با اينكه شمشيري چنين –
صلح را – گاهي- پذيرفتن نشان از عجز نيست!
فرق دارد موضع تسليم و تدبيري چنين!
كوه از رنج تو كم كم سر به دامن ميگذاشت!
نخل قدّت بعد از آن رو به خميدن ميگذاشت!
هر كه آمد دشمن آل عبا شد بعد از آن!
صاحب تيغ دودم قدّش دو تا شد بعد از آن!
كي نشست آن كس كه عمري با خدا برخاست كرد؟!
هر كه ويران شد چنين ‘ كي قامتش را راست كرد ؟!
بلبل از بس ضجه ميزد از نفس افتاده بود!
باغ هم همراه بلبل در قفس افتاده بود!!!
عمر چيزي بيشتر از صرف يك خميازه نيست!
خاك دنيا جاي مردان بلندآوازه نيست!
پاي خواب آلودهام تا نيمه شب بي تاب ماند!
بازهم وقت اذان صبح چشمم خواب ماند!
بندبند جان ما را رخوتي در بر گرفت
چون گل و لايي كه بعد از رفتن سيلاب ماند!
من غلام قنبرم ! چون سايه اي پا در ركاب-
با همه آزادگي در خانه ارباب ماند!
صاحب تيغ دودم؛ فرقش....نگويم بهتر است!
طالع شومي كه از آن رمل و اصطرلاب ماند!
كاشكي بي سجده ميخواندي نماز صبح را !
داغ فرقت تا قيامت بر دل محراب ماند!