شوري ميان عرصه محشر بلند شد
شاعر : حسن لطفي
دلها اگر كه بال براي تو ميزنند
هر شب سري به سمت سراي تو ميزنند
جبريل ميشوند تمام كبوتران
وقتي كه بال و پر به هواي تو ميزنند
از وصله هاي كهنه نعلين خاكي ات
پيداست سر به سوي خداي تو ميزنند
هر شب فرشته ها كه به معراج مي روند
دستي به ريشه هاي عباي تو ميزنند
بينند اگر خيال تو را بت تراش ها
تا روز حشر تيشه براي تو ميزنند
بر سينه ام نوشته خدا والي الولي
يا مظهر العجايب و يا مرتضي علي
وقتش رسيده تا كه زمين امتحان دهد
وقتش رسيده تا كه زمان را تكان دهد
فصل ظهور نفس رسالت رسيده است
ميخواهد ازخداي به گامش توان دهد
بايد سه روز صبر كند در غدير خم
تا كه به روي منبري از دل اذان دهد
ميخواست حق كه آينه اي در برابر ...
... آئينه تمام نمايش مكان دهد
ميخواست حق كه عين نبي را عيان كند
ميخواست حق كه دست خودش را نشان دهد
شوري ميان عرصه ي محشر بلند شد
دست علي به دست پيمبر بلند شد
وقتي غضب كند همه زير و زِبر شوند
جنگاوران معركه ها در به در شوند
وقتي غضب كند همه در خاك ميروند
گيرم كه صد سپاه بر او حمله ور شوند
چشمش اگر به پهنه ميدان نظر كند
گردن كشان دهر همه بي سپر شوند
از ضرب ذوالفقار، خدا فخر مي كند
سرهاي بي شمارِ جدا بيشتر شوند
فرقي نمي كند كه يسار است يا يمين
آنقدر سر زند كه دو سر، سر به سر شوند
اين مرد تكيه گاه نبرد پيمبر است
اين شير ، شير حضرت حق است حيدر است
سر مي دهيم و از درتان پر نمي زنيم
موجيم و سر به ساحل ديگر نمي زنيم
وقتي كه حرف ؛حرف ولايت مداري است
ما دم ز غير، تا دم آخر نمي زنيم
وقتي كه امر نائبتان فرضِ جان ماست
سنگ كسي به سينه باور نميزنيم
فصل بصيرت است به جز با لواي او
حتي قدم به صحنه محشر نمي زنيم
ما را فقط به پاي ولايت نوشته اند
ما سينه پاي بيرق ديگر نمي زنيم
با ذوالفقار و نام علي پا گرفته ايم
ما درس خود ز مكتب زهرا گرفته ايم
عطري بده كه غنچه نيلوفرم كني
تا در حضور خويش شبي پرپرم كني
اصلاً مرا نگاه تو در صبح روز عهد
پروانه آفريد كه خاكسترم كني
دُرّ نجف دلم شده شايد به دست خويش
روزي مرا بگيري و انگشترم كني
من را جلا بده كه تو را جلوه گر شوم
بهتر همان كه آينه ديگرم كني
نان جوئي به دست تو ديدم چه ميشود....
...هم سفره غلام خودت قنبرم كني
همراه ظرف خالي شير آمدم كه باز
دستي كشي به روي سرم سرورم كني
آقا نظر به چشم تر مادرم نما
بوي محرم آمده عاشق ترم نما