شاعر : قاسم صرافان
دهمين صبح عاشقي
باران شدم از شوق پريدن به هوايت
شد كفتر بيگنبدِ تو، باز رهايت
اي صاحب آن «جامعه» پر شده از عشق!
خالي است چرا اين همه در جامعه جايت؟
گفتي: «فَتَحَ اللهُ بِكُم» پنجره وا شد
گفتي: «و بِكُم يَختِم» و دل كرد هوايت
كي ميرسد آن «اَشرَقَتِ الارض» بنورت
كي مست شود جامعه از جام دعايت
هر نيمه شب از ذكر تو روشن شده عالم
مستند ملائك همه از عطر عبايت
در بزم شراب آه! بگو مستِ خدايي
شايد متوكل كند اينگونه رهايت
رخصت بده يك لحظه كه اين پرده بيفتد
تا كاخ و ستونهاش بيفتند به پايت
وقتي كه امامي و علي هم شده نامت
پيداست كه در سامره شاهست، گدايت
ياد نجف افتادم و اشكم شده جاري
كو گنبد و گلدسته و ايوان طلايت؟
«اَنتم شُفَعائي» خبري بود كه ما را
بُرد از دل شب تا سحري پشت صدايت
آه از تو چه پنهان، ... چه بگويم... فقط اكنون
دست من و دامان تو و لطف خدايت
ماه دهم
حق بده به فرشتهها
اينجوري عاشقت باشن
همگي غرق سجده و
تسبيح خالقت باشن
حق بده به خورشيد اگه
بخواد بگرده دور تو
خدا تموم عالمو
پروانه كرده دور تو
حق بده به مدينه تا
بگيره هي بهونهتو
به ياد عطر جاي پات
ببوسه خاك خونهتو
به سامرا هم حق بده
نكشه دست از دامنت
آخه دلش روشن ميشه
هر صبح با عطر پيرهنت
تا ميخوني از جامعه:
«فما اَحلي اسمائكم»
شيرين ميشه لباي عشق
از نامت اي ماه دهم
مست علي النقيم
عاشق نام هاديم
با اين عشيره آشنام
آخه باب الجواديم
براي دستِ خاليا
خوب جاييه اين سامره
به رويِ نااميديا
بازه هميشه پنجره
كبوترم، كو گنبدت؟
عالم فداي غربتت
راحت نميذارن تو رو
حتي پس از شهادتت