حائلي بين آفتاب
شاعر : مسعود اصلاني
سينه ام چون تلاطم دريا
چشم من چشمه ي غم دنيا
داده ام اين دل اسيرم را
دست بال و پر كبوترها
همره بالهايشان بردند
تا بسازند سايباني را
سايباني براي خاك بقيع
حائلي بين آفتاب آنجا
بوي غربت هزار سالي هست
كه از آن خاك مي رود بالا
غم ميان دلم چو زائر شد
غصه دار امام باقر شد
زهر دادند عمق جانت را
تيره كردند آسمانت را
و گرفتند با شراب زهر
قوت دست مهربانت را
مگر آن چشم ها نمي ديدند
بال پرواز بي كرانت را
دم آخر مرور مي كردي
روضه ي درد بي امانت را
به خدا چشم هاي تو مي ديد
رخ نيلي عمه جانت را
داغ بازار شام يادت بود
بارش سنگ بام قوم يهود
در ميان شلوغي و فرياد
بين آشوب شهر سنگ آباد
وقت آغاز سنگ باران ها
عمه زينب نجاتمان مي داد
پيش چشم رباب بي كودك
پيش باباي بي كسم سجاد
سر اصغر كه بي تعادل بود
از روي نيزه بارها افتاد
تازيانه به هر طرف مي برد
كودكان را چو كاه بر روي باد
ديدم آنجا تمام غم ها را
زخم زنجير پاي بابا را