شاعر : عليرضا طبايي
مثل بيهودگي !
شعله
آتش
نياز
حس
جوشش
ناگهاني، شراره زد در خون
چنگ در لحظههاي شب افكند
شعله زد آفتاب در خونم!
ديدم از حجم وهم، بيرونم!
*
پنجره بسته بود و در، تاريك
آرزو، دور بود، عطش نزديك
تكيه دادم به شانههاي سكوت
ايستادم كنار شب، مبهوت...
*
سايهاي در كنار سايهي شب
موج زد، لرزه ريخت، درهم شد
پارهاي از وجود من كم شد!
*
بهت روييد
بغض پر افشاند
نبض من، مثل مرگ ميكوبيد
مثل بيهودگي
به شكل سقوط
ايستادم كنار شب، مبهوت!
خاليِ روح بود و جغد سكوت
*
گريه سر داد، ابر بارانپوش
بغض بيدار شد
عطش، خاموش!
زندگي اين است !
قفل در، سنگين و رخوتبار
ميگشايد كام...
ـ از شوريدگي سرشار ـ
اين سوي در، دوزخي، از خستگي، از شعله آكنده!
وان سوي در، مرغزاري
ململين پرديسي از شوق و سلام و بوسه و خنده!
واژهاي، ناخوانده مهمان، ناگهاني ميرسد از راه
پردهي آرامش از هم ميدرد، ناگاه
واژه، بذر كينه ميپاشد
كينه، بذر مرگ!
ميشود آوار
هر ديوار
هر پندار...
***
زندگي اين است...