
درناها (به ياد ابوالفضل سپهر)
شاعر : حميد هنرجو
چند خيابان آن طرف تر ...
چند خيابان آن طرف تر
عكست را زده اند به ديوار فرهنگسرا
چه طور ممكن است به زمين آمده باشي؟
ترسيدم نگاهت را جعل كرده باشند
اما صدا، صداي خودت بود...
بريده بريده:
« شما با خانمان خود بمانيد
كه ما بي خانمان بوديم و رفتيم!»
و حالا
چند خيابان اين طرف تر
مي آيند، مي روند، مي خورند، مي خوابند
ما عقربه هاي ساعت را
با طناب مي كشيم
تا صبحمان شب شود و شبمان نيمه شب
آن وقت
فال حافظ بگيريم
و درحياط خلوت كلمه نفس بكشيم
بزرگراه زندگي شلوغ است
دختر سرگردان فصل ، گل مي فروشد، سيگار تعارف مي كند
و هنوز، چراغ قرمز است ...
بوق مي زنند، بوق، بوق ...
باز هم بوق !
دلم براي « شيخ فضل الله » مي سوزد كه هرروزخدا، بايد اين هياهوي زميني را ببيند
گفتم «حافظ»
عميق تر نگاه كردي ...
نگاه ، بازهم نگاه
به فكر اين مردمم
مردمي كه حتي ديگر با طنزهاي «عبيد» و « ايرج ميرزا» هم نمي خندند
اما با شعرهاي تو صادقانه گريه مي كردند
اينجا فقط بوق مي زنند ، بوق !
آئينه بغل ، جريمه ، گواهينامه ، تصادف ، اف ...
چراغ « سبز» است
اما سرخي چشمهاي تو اجازه عبور نمي دهد!
در اين فكرم
كه مي خواستي « درناها » را به ما معرفي كني
خودت هم درنا شدي!
حالا دوباره صبح است
شش روز است كه از طبقه چهارم يك بيمارستان
صداي سرفه نمي آيد
بازهم چهارراه و ميدان و بزرگراه
و شيخ شهيد كه نگاه بيدارش، نگران نسل هاست
مبادا خنده هامان را هم با وقت گرينويچ تنظيم كنيم
اين بزرگراه ، بوي بيداري مي دهد...
چند خيابان آن طرف تر، عكست را زده اند به ديوار فرهنگسرا، شاعر!
باز هم بوق مي زنند ...!
اين روزهاي آخر ، دائم زمزمه مي كردي
چهار طبقه
چهار طبقه به آسمان نزديك ترشده بودي
و ما در صفحات نيازمندي روزنامه هاي پايتخت
در به در، به دنبال يك جفت كليه مي گشتيم ...
و حالا
ازپشت ديوار فرهنگسرا ، پچ پچي مي شنوم
يادواره، كنگره، جشنواره و ... !
من مي گويم
فقط بايد از مسجــــد محلــه مـدد خواست
ختم قرآن تو را شادتر مي كند
« جشنواره وحي » با شكوه تر است !
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد