
اين از خواص زلزله الارض است
شاعر : علي رضا قزوه
سه دانگ از صداي عاشيق ها
هنوز در زير آوار است
و شمس تبريزي
آمده است به فعلگي و معلمي قرآن
جايي در حوالي اهر
و شيخ محمود
دارد از زير همين آوار
مثنوي و قرآن بيرون مي آورد و مي خواند:
"همه عالم به نور اوست پيدا ..."
ستارخان هنوز يك پايش در زير آوار است
فرياد مي زند كه از سفارتخانه هاي اجنبي
كمك قبول نبايد كرد
حالا با شمس در محله ي سلّه بافان مي چرخم
با ناصرخسرو به خانه ي قطران مي روم
آن روز هم كه زلزله آمد
چهل هزار تن مردند
هميشه خاصيت زلزله همين است
كه روح ها را
به هم مي ريزد
كمال را از خجند مي برد به سرخاب و
باكري را از مجنون مي كشاند به آسمان اروميه
و مرا از اين گوشه ي جهان مي برد
به كوچه ي دلتنگي آقامحمدحسين بهجت تبريزي...
يكي دست شهريار را بگيرد
كه بيرون زده ست اين وقت شب
با زيرشلواري و همان كلاه پوستي
در محله ي پدري
دنبال حبيب و رفقايش مي گردد...
تاريخ مي گويد اين زلزله
پس زلزله هايي ست
كه پيشتر آمده بود
و اين از خواص زلزله الارض است
كه گاه تكه اي از بسطام را مي برد به بم
و كوه حيدربابا را
اين وقت شب
آورده است به رختخواب ابري من
در دهلي نو
و من از او مدام
سراغ ساز "عاشيق عيمران" را مي گيرم...
زمين شكست
شاعر : علي محمد مودب
زمين شكست، زمان هم، تو هم، جهات شكستند
شكست سقف و شكستي و خاطرات شكستند
صداي خنده كودك شكست و تاب رها شد
درختها همه بي تاب در حيات شكستند
عروسكان جوانمرگ را چگونه نگريم
به كام خاك بسي شاخه ي نبات شكستند
چه نامه ها همه ننوشته ماند تا به قيامت
چقدر خط نهان در ني و دوات شكستند
به عكس كوچك تو خيره ام، شكسته كوچك!
چقدر دل كه در اين لحظه ها برات شكستند
نرفته دست و دل من، مگر به از تو نوشتن
از آن شب آن شب تيره كه دستهات شكستند
مي سازمت دوباره
شاعر : سيد عبدالله حسيني
اي چرخ اين چه رسم است، اي چرخ اين چه رفتار؟
هرگز نبود اين شهر اين زخم را سزاوار
يك جرعه غم بياور، آواز بم بياور
ايرج بخوان كه آواز مانده ست زير آوار
ايرج بخوان اهر مُرد، از بس كه خون دل خورد
باغ سپيده پژمرد، در آن شب شرربار
كو كودكي كه نوشد شير از كنار مادر
كو مادري كه گريد، بر حال كودكش زار؟
مادر پناه كودك، او در بغل عروسك
هر دو اسير خاكند، در يك قفس گرفتار
تو زير خاك پنهان، من روي خاك گريان
دست فلك كشيده ست، بين من و تو ديوار!
ديشب شب عروسي، امروز روز ماتم
رخت سپيده بر تن، اما همه عزادار
خورشيد سر زد اما، بر تل خاك و آهن
چيزي نمانده بر جاي، از شاخه هاي پربار
خورشيد سر زد اما بر يك خراب آباد
دستي نكرد كس را، از خواب مرگ بيدار
بر بالشي از آهن، بر بستري از آجر
زير لحافي از گل، خوابيده است معمار
امشب هوا چه سرد است، دل ها اسير درد است
با ورزقان چه كرده است، اين چرخ مردم آزار
اي شهر چارپاره! مي سازمت دوباره
مثل غزل به گريه، مثل ترانه با تار
آواز يك قناري، از زير خاك جاري ست
يعني هنوز شهر است از شور عشق سرشار
منبع : سايت تبيان
براي مشاهده اشعار عليرضا قزوه كليك كنيد
براي مشاهده اشعار علي محمد مودب كليك كنيد
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد