زلزله فجيع آذربايجان كه بسياري از هموطنان آذري ما را به كام مرگ كشيد و شمار زيادي از روستاييان را بي خانمان كرد قطعا دل هر انسان آزاده اي را به درد خواهد آورد . در اين ميان شاعران و نويسندگان كشور نيز تلاش كردند تا مرهمي بر اين زخم بزرگ باشند .
هفت روايت داستاني تلخ از زلزله آذربايجان نوشته مهدي نورمحمدزاده از تبريز كه به بغض هاي شكسته و نشكسته هم استاني هاي داغدارش تقديم كرده است.
احيا
ملحفه را رويش كشيد وگفت:«تا اذان بيدارم نكنيد! نمي خواهم شب احيا خوابم بگيرد.»
حالا هم خيلي آرام گرد و خاك صورتش را پاك مي كنم.مي ترسم بيدار شود!
ميهماني
افطار امروز همه بچه ها مهمان مادربزرگ بودند.حتي نوه هاي شهرنشين هم دو ساعت زودتر از اذان خودشان را به روستا رسانده اند.ميهمانها در حسرت شنيدن خوش آمدگويي مادربزرگ گريه مي كنند!
افطار
بازهم علي رغم منع دكترش روزه گرفته بود.چند ساعتي تا افطار باقي مانده بود كه فشارش پايين افتاد و به اصرار عيالش پاي سفره نشست.با چشمهاي خيس لقمه اول را كه برداشت، زلزله آمد و روزه اش كامل ماند!
مسافر
«اين حاج آقا كيه؟ بچه همين روستا بود؟»
«نه آقاي مهندس! طلبه قم بود و براي تبليغ به روستاي ما آمده بود! نفس گرمي داشت!»
گاو
مرد دست انداخت دور گردن گاو ماده و گريه اش گرفت.
«گفتم صفيه نگران نباش، خدا بزرگه!بعد ماه رمضان گاو را مي فروشم و جهيزيه ات را جور مي كنم!»
وام
«اين شب قدر آخري دعا كن وام جور بشه!اين خونه گلي را مي زنم زمين و با آهن مي سازمش!»
زن روي سجاده اش «انشاالله» اي گفت و قرآنش را باز كرد.«اذا زلزلت الارض زلزالها...»
تولد
زن دست روي شكمش كشيده و گفته بود:«اگر تو همين ماه به دنيا اومد اسمش را مي ذاريم رمضان! باشه؟».
پرستارها داد زدند:«بچه اش زنده ست!زود ببريدش اتاق عمل!».مرد با خودش گفت:«اسمش را مي ذارم خداداد!».
منبع : سايت تبيان
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد