هر كسي از ره رسيد و خون مردم را مكيد
دل مكيد و سر مكيد و پا مكيد و خون چكيد
اين چه رسم روزگار است سفله پرورپرورد
وين چه مظلوم ست در اين بر مزه تيغي چشيد
چشم دنيا قد علم كرده ست و يغما تيغ تيز
بر گرفت از دامن خود سينه ما را دريد
لب لب را ما نهاديم از نهان هر چشمه ديد
اشك هر غمگيني كه از هر ديده اي راهي كشيد
مي نگر از لابه لاي خار و خس آلاله را
داغ دل را طاقتي خواهد كه او آهي كشيد
سايه مجنون نگاهي كرد و بر صاحب بديد
قامت مجنون ليلا را كه چون ميمي خميد
اي همايي كه خبر آورده اي از باغ حسن
ما همايون ديده ايم جانا كه شد در جا شهيد
اي قدمها بر نگيريد خويش را از كوي دوست
دوستي را كو بيرزد بر زر و سيم و حديد
اي فلاني كز دم خويش آوري صدها نهيب
ما هزاران را چشيديم ، گونه ما را كه ديد ؟
خوش بخوان اي مرغ دانا غم مخور اي عندليب
گل بداند باغبانش شاخه وي را نچيد
عاقبت بر آستانش سر به خاكش مي نهيم
او كه بر گيسوي مسكين دست ياري را كشيد
واعظ منبر نشيني در شبي گفتا كه هوش
من غلام همت آنم كه باشد چون يزيد
ما جواني را بهايي چون جواني داده ايم
گنج قارون را شنيديم عاقبت خاكي خريد
اي خوش آن دل را كه گيرد راه با تدبير خويش
وي خوش آن رويي كه دارد سرنوشتي رو سفيد
يارب آيا مزرع چرخ و فلك خورشيد نيست
كز نگاهم بر نيامد نور خورشيدي پديد