اين تويى از ما به خود آگاهتر
ماه تو از ماه تو هم ماهتر
جان من اندر ره تقدير مرد
اين لب زيتونى از انجير مرد
دردم و در من اثر از درد نيست
غير تو حوّا كسى نامرد نيست
دل به هواى تو سحرخيز شد
تشنه آلاله و شبديز شد
خسرو و شيرين و سكندر سوار
پيش تو جانا شدهاند بىقرار
جام و سبو را تو ز خود بازگير
راه خدا آگاهى و پرواز گير
راه بهشت از دل ما بگذرد
گر سرما تيغ جفا بگذرد
بگذرد اين ماتم ديرين ما
از غم پيران سلاطين ما
دار مرا برده به ديدار يار
يار چه خواهد ز من هوشيار؟
جان من از قامت من درگذر
ماه من از هالهى احمر گذر
تشنه آبيم و سزاوار آب
مست و مى آلود و خراب خراب
مست مى از جام و خراباتىام
خاكىام از دهر و سماواتىام
باد صبا زلف تو را شانه كرد
بلبل بىدانه در او لانه كرد
بلبل بىدانهى من لانه كو؟
لانهاى در مزرع كاشانه كو؟
كو كه زنم لاف ديار از ازل
خادم و آلالهاىام در بغل
از سرم آزادىام از ياد رفت
ناله و دردم پى فرياد رفت
داد مرا گوش طراوت شنيد
گو به طراوت چمنم را كه چيد؟
كام و زبان را به ادب باز كن
چون گهر از نام دل آغاز كن
حلقهى دف را به زر آميختند
خرقه به ديوار و در آويختند
تا كه در اين حلقه نمك سركشند
جامه ي پروانه اي در بر كشند
توسن و شبديزم و پاييز نى
خسرو و شيرينم و پرويز نى
رنگ بهارم به بهاران بگو
جام خمارم به خماران بگو
دم مزن از بربط و تنبور و نى
دف بزن از بابت مخمور و مى
نى بنواز از غم هشيارها
در شب ديوانهى بيدارها
دانش پرواز من از عندليب
تا كه رسيدم نوك صدها صليب