دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۰۳ ۳۰ بازديد
جامهى تزوير و ريا بركنيم
گاهى به درياى شفق سر زنيم
دل به شفق سر زد و سرداب ديد
آب طراوت ته مرداب ديد
ديد كه آب آمد و تعظيم كرد
قامت شاهانهى خود ميم كرد
آبى و در حسرت دريا شديم
دربدر از كوچهى فردا شديم
ميم وجود من ميم ماه نيست
جز من و يوسف كسى در چاه نيست
اين چه عذابيست كه بر ما رسيد؟
اين چه بهاريست كه سرما رسيد؟
سرو سكوتيم و سراسر عروج
گاهى به غار آمده گه در عروج
اوج مدائن همه در خاك شد
جور و جفا از چمنم پاك شد
ما به چمنزار و شقايق شديم
غرق بر افلاك و حقايق شديم
ما كه ز افلاك به خاك آمديم
در پى صد خوشهى تاك آمديم
خوشهاى با دختر رز بس نكوست
آبِ همان خوشه مرا آرزوست
ما به زمين آمده با آرزو
دانهى گندم شده بىآبرو