سوز درون را چه كنم چاره نيست
چارهى ما رفتن سياره نيست
چاره ما ديدن همسايهگيست
شاه و گدا هم ره و همپايه گيست
پايهى اين سلطه به هم بشكند
آخر اين شادى ز غم بشكند
كوچهى دل در خم بن بست اوست
آخر هر كوچهى تن مست اوست
كوچه دگر شاهد جاروب نيست
شاهد آب و گِل مرطوب نيست
خار به آزار گل آمد ز دوش
نقش نقابى شد و شد خرقه پوش
خرقه بسوزان كه بسوز آورى
شام غريبانه به روز آورى
روز من اندازهى شب تار شد
تن به جزام آمد و بيمار شد
بيم دل از دام و رياكار بود
در دل ويرانكده بسيار بود
چون كه توان از سر ما پر گشود
زخم كهنسال من هم سر گشود
زخم جوانى همه از دود بود
عمر همانند جوانرود بود
رود صلابت به رگ ما نبود
اين همه غم با دل و تنها نبود
با غم خود خو كنم اى جان خويش
تكيه بر اربابم و جانان خويش
خويش بيا تا به جفا بنگريم
بر سر بىدرد و دوا بنگريم
درد من از عدن و برين با من است
زخم دل از ديدن پيراهن است
من شده يعقوب و دل ايوب من
بد شده شيطان و نبى خوب من