سوز درون را چه كنم چاره نيست

مشاور شركت بيمه پارسيان

سوز درون را چه كنم چاره نيست

۳۰ بازديد

سوز درون را چه كنم چاره نيست

چاره‏ى ما رفتن سياره نيست

چاره ما ديدن همسايه‏گيست

شاه و گدا هم ره و همپايه گيست

پايه‏ى اين سلطه به هم بشكند

آخر اين شادى ز غم بشكند

كوچه‏ى دل در خم بن بست اوست

آخر هر كوچه‏ى تن مست اوست

كوچه دگر شاهد جاروب نيست

شاهد آب و گِل مرطوب نيست

خار به آزار گل آمد ز دوش

نقش نقابى شد و شد خرقه پوش

خرقه بسوزان كه بسوز آورى

شام غريبانه به روز آورى

روز من اندازه‏ى شب تار شد

تن به جزام آمد و بيمار شد

بيم دل از دام و رياكار بود

در دل ويرانكده بسيار بود

چون كه توان از سر ما پر گشود

زخم كهنسال من هم سر گشود

زخم جوانى همه از دود بود

عمر همانند جوانرود بود

رود صلابت به رگ ما نبود

اين همه غم با دل و تنها نبود

با غم خود خو كنم اى جان خويش

تكيه بر اربابم و جانان خويش

خويش بيا تا به جفا بنگريم

بر سر بى‏درد و دوا بنگريم

درد من از عدن و برين با من است

زخم دل از ديدن پيراهن است

من شده يعقوب و دل ايوب من

بد شده شيطان و نبى خوب من


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد