نعره زد آنكس كه به محراب رفت
آب ننوشيد و به گرداب رفت
كوفه ز دامان غم آزرده شد
صوفى در اين قائله پژمرده شد
ناله او تا به ثريا رسيد
بيرق وى بر تن ديبا رسيد
صوفى بيا تا ره ديگر رويم
ره بشكافيم و به حيدر رويم
لاف تقدس مزن اى زاهدا
زاهد و عابد نكنند جان فدا
پنجرهاى رو به درون باز كن
ديده نهان كرده و اغماز كن
چشم تر اندازهى سيلاب شد
طاقت هر ديده دگر تاب شد
روز در ايوان تو دف مىزدم
پرسه به دالان صدف مىزدم
تا كه بيابم گهر از بهر خويش
خويش بيابم نهراسم ز نيش
من كه خراباتى شدم بارهاست
گرد وجودم نى و نيزارهاست
نى بنواز از غم هجران من
از غم ويرانهى ايران من
اين وطن از شاه و گدا پُر بود
تا كمر اندازهى آخُر بود
روزى به شاهنشه خود جام داد
از لب ناموس خود انعام داد
روز دگر خسرو و شيرين شديم
عاشق و معشوقهى ديرين شديم
قاصدك اين جا خبر از جام نيست
شكر خدا هالهاى ابهام نيست
هاله نظر بر زر و زيور كند
بار نظر بر خَم استر كند
من نظرم را به چمن دوختم
يك گره بر باكره اندوختم
باكى ز انظار برونى نبود
غافل از احوال درونى نبود
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد