حيرتم از سرخى ياقوت بود
قوت من از سفره ناسوت بود
جان به چراگاه شفق دل مبند
دل به سيه پردهى حائل مبند
روح تو جسم از قفس آزاد كرد
جسم من از روح تو فرياد كرد
با هنران عزم سفر مىكنند
بى هنران زير و زبر مىكنند
آتش دلها به دل آورده شد
كين دل ديوانه دل آزرده شد
هر كه زد انگشت به حلواى او
صيغه بخوانند به حواى او
تربت و خاك و لحد و سنگ چيست ؟
آخر اين جاذبه ارژنگ نيست
كودك دل كودك ديروز نيست
بهر وجودش سر دلسوز نيست
سر به بيابان فنا مىزند
چنگ به دامان زنا مىزند
فكر تهى كرده چنين سرنوشت
جامعه سرلوحهى اين سرنوشت
با سخنم نام تو همراه شد
در رگ من خون تو اشباه شد
اصل من از روح تو پيدا بود
روح تو مقصودم و شيدا بود
من به امارات تو وابستهام
راه ريا كارى به خود بستهام
مور شدم در صدف خاكدان
بوسه به موران زنم از آسمان
خاك تو بر ديدهى من توتياست
خاك تو چون خاك وطن توتياست
سينهى ديوار تو نقش من است
گرچه به فتواى تو اهريمن است
ميوهى لبخند من از باغ توست
سوخته پيشانى و از داغ توست
راهى ميخانه شدم بىهدف
گوهر دردانه شدم بىصدف
گوهر من دانهى انگور نيست
اين گهر از ديد بصر دور نيست
گوهر يكدانه درون من است
گوهر بيتاى همين روزن است
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد