دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۰۳ ۳۷ بازديد
دوش به رؤيا سفرى رفتهام
پيش خداى دگرى رفتهام
او چو به احوال من آگه نبود
ترك وفا كرده به هنگام جود
تا كه سرم را به زمين دوختم
ز آتش كامش دل و دين سوختم
چشم ترم عاقبت هوشيار شد
بسترم از وحشتم ادرار شد
آكه بر آن روى بزك مىكنند
روى دگر سرد و گزك مىكنند
آرى به من آر تو از رأفتت
رأفت بى خاتمهى رفعتت
زار و پريشانم و دلدار نيست
اى فلك اين دل بود انبار نيست
لحظهى پرواز دلم را بگو
آخر اين راز الم را بگو
بيش از اين زارى ندارم به جيب
بس نبود اين همه صبر و شكيب
صبر و شكيبايىام از دست رفت
موسم زيبايىام از دست رفت
چين، غم آورده به پيشانىام
هندِ لبت نقطهى حيرانىام
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد