بىخبر از شام غريبان شدى
هم ره داروغه و سلطان شدى
اين گره از ما به طناب آمدست
دار مكافات ثواب آمده است
هر كه تفاخر به مساكين زند
دست به دامان شياطين زند
زندگى آلوده دل مردگيست
مردگى سرلوحهى هر زندگيست
تا به زنا خانه رسد دخترى
زاهد و عابد شدهاند مشترى
عابد و بتخانه و مخمور و مى
بربط و تنبور و دف و عود و نى
هر دو خروج از ره عرفان شدند
خرقه برون كرده و عريان شدند
در غم هجران سفر كرده ايم
گريه به چشمان بصر كردهايم
ماه تو همچون مه و مهر آمدست
ماه من از راه سپهر آمدست
اين بود انصاف تو اى نارفيق؟
بر دل ما آب و تو خود مى رقيق؟
ديگر از اين راه بدر مىروم
بر ره بيگانه سفر مىروم
تا برسم بر سر بامى عظيم
سجده كنم مسلك و حب رجيم
حج نروم گرچه كه واجب بود
حج من آن كعبه غايب بود
حج من آن است كه درون بنگرم
بر دل بىدانه و خون بنگرم
حج مى كنيد همسفران خاك را
خشت و گل و دولت افلاك را