دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۰۱ ۳۴ بازديد
چشمى كه نموديم پى دولت ديدار محال است
يك لحظه فرو بندم و كين بار محال است
يك قطره كز آن جام خيالى نگرفتيم
اى جان طمع خيل مباد از دل خمار محال است
تن تشنه آن مرهم زخمى است كه افيون
با خنده بگفتا بنمايان و به انظار محال است
كى از سر نفرين تو اى يار به پا شد
كين آتش سوزنده ز اغيار محال است
در خواب از آن رفته سفر كرده شنيدم
در عالم رؤيا نظرى كه عالم بيدار محال است
ظلمى كه عدو بر دل عشاق نهاده است
كز رونق جور است و به بازار محال است
باصر تو منال از غم هجران كه در اين دير
كاسب شدى با خرقه و زنار محال است
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد